ویرگول
ورودثبت نام
ugly stepsister
ugly stepsisterدر حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
ugly stepsister
ugly stepsister
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

معمولی

دیروز پایان نامه انجام شد کاراش و حداقل وارد مسیرش شدم که بریم واسه اصلاحیه و این حرفا ولی واقعا بخش های سنگینش فعلا یکم تموم شد برای نگارشش... که خب خدا رو شکر... امیدوارم بقیه اش هم خوب پیش بره... این اضطراب های لعنتی تموم نمیشن که... همش فکر میکنی که نکنه یه چیز بدتر اتفاق بیفته... مدام میترسم... از همه چیز میترسم... دارم سعی میکنم با بهتر منج کردن اضطراب، تراپی، و تلاش و اینکه در ذهن داشته باشم هر چی هم بشه اولا من نمیتونستم قبلش کاری بکنم از کجا باید میدونستم و چی کار باید میکردم... و اضطراب از هزاران چیزی که صادقانه بگم بعید هم نیست توی این سیستم اشتباه پیش بره، واقعا فرقی هم نمیکنه... و باید بپذیرم ممکنه چیزهایی بد پیش بیاد ولی همون جا یحتمل یه جوری یه کاریش میکنم... هنوز که نمیدونم قراره چی بشه...

پلن دارم یکم رانندگی کنم، فکر میکنم به زودی به کارم بیاد، مسائل سلامتی ام رو یکم پیگیری کنم... البته که به نظر خیلی مشکل پیچیده ای نیست... ولی خب باید برای بررسی و دارو خوردن و اینا یکم مشورت کنم.... میدونم که الان از ایده آل ها فاصله دارم ولی واقعا داشتن شرایط ایده آل حداقل برای منی که داره توی هزاران جبهه میجنگه و چند سال گذشته در حد خودش سختی های زیادی رو تحمل کرده، یکم زیاده خواهی و نامردیه... امیدوارم که به زودی بتونم از پس بقیه کارهام هم بربیام...

امیدوارم با شیاطین درونیم هم کنار بیام... خیلی سخت دارم یه جاهایی تلاش میکنم، ولی گاها خیلی نصفه نیمه موفق میشم...

بعضی جلسه های تراپی فکر میکنم با گیج بودن، حرف های حاشیه ای زدن و بی ربط بودن خودم، حوصله تراپیستم رو سر میبرم... حق میدم بدبخت بخواد حتی بگه وایسا دختر چی داری میگی...

نمیدونم... ذهنم همیشه به هم ریخته بوده... تا میام یه سری چیزایی رو برنامه ریزی بکنم، یه کارایی رو سر و سامون بدم، یه صدایی تو سرم کافه رو بهم میریزه... و فقط همین جوری شلوغ کاری میکنه من رو از مسیر دور میکنه...

از طرفی چون اضطرابم زیاده طاقت یه جا نشستن و موندن رو ندارم... کلا وضعیت یکم سختیه.... نمیدونم

برای همینم هست که همش فکر میکنم که کاشکی من ، من نبودم.... و خب نمیشه...

بعضی شب ها خیلی عمیق مدام فکر میکنم خدایا من بود و نبودم برای کسی که فرقی نمیکنه... مامان بابا هم حتی یحتمل بعد از یه مدتی یه جوری باهاش کنار میان... زنده موندن من داره دیگه دردی رو از کسی دوا نمیکنه و از طرفی، درد زیادی رو به خودم تحمیل میکنه... من حس میکنم فهمیدم که دیگه نمیتونم اون قدرا هم آدم موثری باشم...

آره داشتم دوره های زیادی که همچین افکاری داشتم، که صبح که از خواب بیدار میشم با خودم میگم کاشکی مرده بودم، کاشکی هیچ وقت زنده نبودم، کاشکی اصلا ادامه پیدا نکنه زندگیم، و خب بعدا دیدم که نه همچنان ادامه پیدا کرده و یه اتفاق هایی هم افتاده ولی نمیدونم... شایدم خیلی از خستگی آدم این جوری میشه... چرخه هورمونی هم که به نظر میاد الان تایم زیبایی ازش قرار دارم... نمیدونم شاید همه اینا یکم با pms قاطی شده...

خدایا... کاشکی همه مون رو با اتفاق های خوب یکم خوشحال کنی... نمیدونم اصلا اهمیتی واست داره یا نه:)))

پایان نامهمضطربملال
۰
۰
ugly stepsister
ugly stepsister
در حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید