چشام در حال سوختنه و حسابی خسته و نابودم... این که هیچ کار نمیکنم بیشتر از قبل حتی خسته ام میکنه... دلم برای یه کشیک درست و درمون طب اورژانس که توش اندازه خار مغیلان هم که شده اهمیت دارم و کار مفید میکنم تنگ شده... دلم برای اینکه یه چیزی رو بی دغدغه یاد بگیرم... حتی دلم واسه قهوه های بی مزه بیمارستان و نشستن توی پلاک 99 وسط کشیک بخش تنگ شده...
با چکش از اول سال دارن منو میکوبن و تقریبا خودم باید اعتراف کنم که خودم علت بخشی از زهر مار شدن خیلی از روزها شدم...
همه بچه ها باهاشون حرف میزنم که درگیر انتخاب رشته ان واقعا اعصاب و روان براشون نمونده... خر تو خریه محض و اینکه هزار بار کاراتو تکرار میکنی... حتی ai رو هم کلافه کردم:)))) دلش میخواد یحتمل بهم بگه من دهن تو رو سرویس میکنم نهایتا اگر یه بار دیگه این چرخه های تکراری رو تکرار کنی...
تایم های زیادی رو دارم دور خونه میچرخم... مفید ترین کاری که کردم دیدن چند قسمت سریال بوده و شستن ظرف ها... باورم نمیشه هنوز حتی یه اپیزود از نصف پادکست ها و چیزایی که سیو کرده بودم گوش کنم رو استفاده نکردم... البته که سرعت اینترنت هم باعث میشه دلم بخواد به تولید کننده محتوا زنگ بزنم بگم خلاصه مطلب رو برام پشت تلفن بگو...
خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم.... جالبه که آدم چه جوری با هیچ کار نکردن خسته تر و بی اعتماد به نفس تر از همیشه میشه... نمیدونم چه مرگمه... روزها دیگه از نظر احوالات اسمش mood swing که نیست، mood tsunami عه... ولی خب حق با ساراست... میگفت ببین تو واقعا الان توی شرایطی هستی که انتخاب هات این قدر نزدیک به همه و بعد به کلی فاکتور در آینده وابسته است که نمیتونی هیچ کدوم رو حساب کتاب کنی... بماند که هزار تا چیز داره هر دقیقه تغییر میکنه و واقعا کسی نمیدونه هفته آینده چه خبر قراره باشه... برای همین هم نهایتا شاید بدنباشه بدونی که هرچی بشه نهایتا اون قدرا هم به اراده و اختیار تو ربطی نداشته...
میدونید شاید باید خیلی شبیه ساپولسکی و داوکینز واقعا ایمان آورد به اینکه ما اون قدرم که فکر میکنیم برآیند عملکردمون در اتفاقات نقشی نداره و مجموعا قطره است توی اقیانوس فاکتور های تعیین کننده...
بده وقتی توی شخصیت های وسواسی و مضطرب گزینه ای برای شل کردن وجود نداره... دچار کزاز فکری میشی و همین جور منقبض گیر میکنی:)
در مورد دیگه اینکه شاید بدک نیست جای Rage یه جاهایی صرفا سکوت کنم و عبور کنم از فرد... واقعا حتی به تجربه مثل اینکه ملت بیشتر جواب میدن:))
بامزه است که چه جوری یه عده بعد از مدت ها یهویی پیداشون میشه و یه جوری رفتار میکنن انگار هیچی نشده... البته بخشیش تقصیر خود من هم بوده... شاید خودم از ترس اینکه دوست داشتنی به نظر نرسم، یه جاهایی محکم واینستادم... شایدم زیادی آدم حساسه... البته اینو دیشب تراپیستم میگفت که گاهی پاسخ های نابالغانه آدم ها به موقعیت های احساسی تو باعث شده فکر کنی که لوس و حساسی... حالا کیس چیز دیگه ای بود که واقعا این توش صادق بود ولی نهایتا بخشی هم همینه... یعنی ملت یکی از حربه هاشون در برابر دیگران ایگنور کردن اهمیت غم اونا و بی دلیل بودن ناراحتی شون و دراما کویین جلوه دادنشونه....
دیگه چشام داره از کاسه در میاد...
فعلا امن بمونین:)