دیروز روز عجیب و در عین حال عادی ای بود... صبح با کلی استرس و بعد بی خوابی، بیدار شدم و گوشیم رو چک کردم به این امید که دوستم حالش خوب باشه و حتی نگران از اینکه نکنه حرف های دیشبش رو اجرایی کرده باشه...
من و بیشتر البته فشار اساتیدش و تهدیدشون برای اینکه امکان کار بهش نمیدن نهایتا راضیش کرد که بره ویزیت بشه پیش روانپزشک... و من تو شوک اینکه اگر چیزیش بشه باید چی کار کنم؛ وقتی تنها کسی میشی که حداقل به طور فیزیکی در مجاور کسی قرار داری که افکار خودکشی داره یا به هر حال توی یه بحران روانپزشکی قرار داره، خیلی خودش ترسناکه و یه بار و مسئولیت خیلی بزرگه.... و همه توانت رو میذاری روی اینکه حواست رو جمع کنی که بعدا نگی اگر بیشتر مراقبش بودم، اگر زودتر جواب پیامش رو داده بودم، اگر اون لحظه اینو گفته بودم یا نگفته بودم، این جوری نمیشد....
در هر حال ولی انگار یه جریان زندگی عادی هم داشتم، رفتم صبحونه خوردم با "میم"؛ در مورد چیزای مختلف حرف زدیم، از خستگی خودم از چیزای دیگه، از مشکلات زندگیمون، دستیاری و همه چیز گفتیم... برگشتن ها گل خریدم و سبزی خوردن:) در این بین داشتم همزمان اصلاحیه سوالات دستیاری رو نگاه میکردم و نمره ام رو تصحیح میکردم و با استاد روان پزشکی در مورد دوستم چت میکردم و دنبال وقت متخصص میگشتم واسش...
بعد از ظهرش وقتی رفتم دیدنش که بعدش با هم بریم مطب ، تمام مدت داشتم فکر میکردم رفتار درست چیه؟ و اینکه چه قدر من نمیدونم توی این مواقع چه شکلی کمک کنم به آدم ها... یه چیزایی رو توی بخش روان بهمون یاد دادن و ندادن ولی نهایتا وقتی توی موقعیتش قرار میگیره آدم... خب باید قبول کنم که من هنوز خودمم ریکاور نکردم ولی سعیمو کردم که استیبل باشم و کار درست رو بکنم... همین طور فکر میکردم مراقبت مستمر و کلا داشتن کسی در نزدیکان و اطرافیان که باید مراقبت بکنی ازش مخصوصا وقتی اون فرد مشکلش ماجرای سلامت روان هست، چه قدر میتونه حتی در جزئی ترین موارد و کمترین میزانش هم خسته کننده باشه... انگار که عدم تحمل ملال و بی صبری و بی طاقتی من داره به همه چیز کشیده میشه... اگرچه که به مرور داره دستم میاد که یه تایم هایی این ماجرا یه ذره تمرین هم نیاز داره... و میشه یکم روش کار کرد...
ولی خب واقعا خودم از یه ماراتن که نه چندان توش خوب عمل نکردم اومدم بیرون و الان باز باید تازه کلی هم رسیدگی کنم به یه چیزای دیگه از انتخاب رشته گرفته تا دفاع و نمیدونم کارایی که اگر این تابستون بهشون نرسم عملا دیگه فرصت طلایی از دست رفته...
ولی خب این ماجرا فعلا خیلی برام اورژانس تره... و راستش سخت هم هست... چون لحظه هایی هست که خودم در حالت عادی در ذهنم بی طاقت و مستاصل میشم که خب چی باید بگم... یه تایم هایی آدم از این استیصال و مخالفت طرف مقابل با هر ایده، با اینکه حالش داره خوب نمیشه سریع و به یک چشم به هم زدن، عصبانی میشه... و خب اینجا میتونه خشمش منجر به زدن حرف ها و گفتن چیزایی بشه یا عکس العملی به طور کلی که گند میزنه به همه چیز....
البته که خود اون فرد هم خیلی همین بی تابی رو تحمل میکنه که چرا این ماجرا تموم نمیشه... بدبختی وقتی که بحرانی میشه اوضاع سلامت روان دقیقا همینه.... و وقتی هیچ دستاویزی نداری واقعا خیلی پیچیده میشه...
الان که این اتفاق ها برای دوستم افتاده یاد دورانی میفتم که دو سال پیش تا همین زمستون گذشته داشتم، بعد از یه دوران طولانی برن اوت شدن و ضربه های چرت و پرت که خودم برای بخش زیادیش تقصیر کار بودم و .... دچار یه حالات عجیب غریب افسردگی و اضطراب شده بودم... و الان که میبینم میگم دختر من چهههه قدددررر خوش شانس بودم که همچین خانواده و دوستانی داشتم؛ و چه قدر آزار دیدن از اینکه من رفتم و پیششون وقت و بی وقت گریه کردم، غر زدم و حرف های تکراری زدم؛ و اون ها یحتمل خیلی وقت ها دلشون میخواسته به من بگن اه بسه دیگه و نگفتن، و اینکه چه قدر میتونستن من رو از خودشون برونن و این کار رو نکردن اغلب موارد...
مورد دیگه ای که بهش فکر کردم اینه که چه قدر گاهی خودم از اون چیزی که فکر میکنم همزمان قوی تر و شکننده ترم... یعنی اینکه اون قدری که فکر میکنم توی یه جاهایی صبر و تحمل و عقل و فراست به خرج نمیدم یا اهمیت نمیدم به بقیه و یه جاهایی هم بیشتر از اون چیزی که باید عملکرد مثبت نشون میدم:) چه قدر راهه، چه قدر چیزی هست که آدم ها توش آزموده میشن و چه قدر کارایی هست که فکر میکنیم از پس انجامشون برمیایم یا مثلا خیلی قشنگ و خوشگل انجامشون میدیم ولی بعد که وارد مرحله آزمایش میشیم میبینیم چه قدر کمتر اهمیت میدیم و چه قدر قوی و قهرمان و به فکر همه نیستیم...
به هر حال دیروز هم با کلی خستگی در جهان سومی ترین حالتش با اومدن به خونه تو مترویی که همه از سر و کول هم دیگه بالا میرفتن و پر از سر و صدا بود به پایان رسید...
امیدوارم هم "ز" به مرور و هرچه بهتر و سریع تر ریکاور کنه هم اینکه یه راهی پیدا شه کمکی از راه برسه واسش، و هم اینکه من گند نزنم حداقل!
پ.ن: کم کم دارم حس میکنم مغزم داره قوه تحلیلش رو از دست میده یعنی مثلا معنی چیزای یه ذره انتزاعی تر رو نمیفهمم یا نمیتونم خوب تحلیل کنم مسائل و شنیده ها رو ... حتی قوه تصمیم هم ندارم انگار یه جورایی مه گرفته همه مغزمو... رفتم روی حالت اتومات... کارایی که فهم بخواد از این نظر که باید استدلال کنم رو نمیتونم انجام بدم:)