نمیدونم فیلم پرتقال کوکی رو دیدین یا نه... ولی فکر میکنم همه ما وضعیت مون کم و بیش شبیه شخصیت اول فیلمه در اون صحنه معروفش... بسته شده به یه صندلی در حالیکه چشم هامون با یه وسیله سخت باز نگه داشته میشه و مجبوریم به دیدن صحنه های وحشتناک.... یه کمدی/تراژدی از جنون و هرج و مرج... هیچ جوری نمیتونی از دیدنش و حس کردنش سر باز بزنی... نمیتونی حتی خودت رو خیلی غیرمتمرکز برش نگه داری... و این حق هیچ کس نیست... واقعا دردی که داریم میکشیم و رنجی که میبریم، اونم وقتی هیچ کس از ما نپرسیده که اصلا گناهت چیه؟ میخوای اینجا باشی؟ اگر بین شروع این زندگی و شروع نکردنش بخوای انتخاب کنی میتونی... واقعا عجیبه...
چی بگم که خودتون یحتمل ندونین...
امروز بعد از مدت ها ، رفتم بیرون و بچه ها رو دیدم... احساسات مختلفی دارم... نمیدونم شمایی که دارین این مطالب رو میخونین در چه برهه ای از زندگی و چه سن و سالی هستین؛ برای من به عنوان کسی که 26 سالشه، یه جایی از زندگیم که یه راهی اومدی و دیگه 18 سالت نیست ، نمیگی کلی چیزی هنوز میتونم تجربه کنم اون خامی رو ندارین، از طرفی هم یه تایمی هستین که هیچ چیز استیبل نیست و توی برهه ای از بزرگسالی هستین که وارد یه هانگر گیم شدین... کلی راه جلوپاتونه که هیچ کدومش عالی نیست و خب در کیس ما که در خاورمیانه زندگی میکنیم بخوایم صادق باشیم معمولا حتی خیلی خوب نیست :))) به هر حال یه دوره خیلی سختی خواهد بود که اون قدر گذشته دارین که برای کارایی که کردین توش خودتونو سرزنش کنین و حسرت بخورین و اون قدری آینده مبهمی هم ممکنه جلو روتون باشه که بترسین از از دست دادن همه چیز یا هیچی به دست نیاوردن
دو تا از دوستام که امروز دیدمشون از این قاعده مستثنا نیستن ولی نهایتا فکر میکنم که خیلی بیشتر از من زندگی کردن... من به خودم تا اینجای راه که اومدم نگاه میکنم و فقط محافظه کاری شدید و کلی ترس میبینم... که آمیخته شده با کمال گرایی و عملا هر نوع ابتکار عمل و شجاعت و ریسک پذیری رو از من گرفته... شاید حتی خیلی از مصداق هایی که به نظرم ریسک اومدن حتی ریسک محسوب نمیشن... و فکر میکنم فرصت تجربه کردن رو خیلی اوقات به واسطه همین ترس ها از خودم گرفتم... به خاطر اینکه حس میکردم کوچک ترین مشکل و خطایی میتونه عواقب عجیبی داشته باشه... یه جورایی مغزم هر نوع از این ریسک ها رو به شبیه موقعیت طناب بازی میدونه که قدمش یه ذره این ور اون ور شه سقوط میکنه... البته که همیشه این جوری نبوده ولی خب خاصیت ترس ها و نقاط تاریک وجود آدم اینه که وقتی میبینن پا پس میکشی به مرور به همه چیز چنگ میندازن...
من حس میکنم دستم خیلی خالیه... همیشه درس برام یه ستونی بوده که سعی کردم اونو بهانه همه چیز بکنم، محدود کردن رابطه عاطفی به یه مشت خیال پردازی مبهم در مورد افرادی که حتی شانسی باهاشون نداشتم یا نه گفتن به هر موقعیتی به خاطر اینکه فکر میکردم اگر مشکل پیش بیاد روی همه چیز اثر بذاره چی... شاید اونجایی که باید از comfort zone ام نیومدم بیرون و بعدا اتفاقاتی افتاد که به مراتب بدتر بود... روابط توکسیک، نداشتن حرفی برای گفتن و ... حس میکنم تبدیل شدم به موجودی ملالت آور و خسته کننده که هیچ داستانی دیگه نداره برای تعریف کردن... همین جوری گذاشتم زیر لایه هایی از ترس خاک بخورم...
و به جای یه فانتزی ذهنی ساختم، دنیایی که توش میتونم هر چیزی باشم و همیشه هم همه چیز خوب از آب در میاد و در سختی ها هم عین کوه محکم ام و نهایتا هم اگر نخوام و از چیزی خوشم نیاد سریع دکمه ریست و یه سناریو جدید... این قدر در مورد کول بودن و خفن بودن و زنده و سرحال بودن و خودم بودن رویا پردازی کردم که الان حس میکنم هیچی نیستم... و مشکل از جایی شروع میشه که از یه جایی به بعد کم کم واقعیت زندگیت، هرچه قدر که بخوای هم از درز و روزنه ها میزنه بیرون و نورش چشمتو کور میکنه و دیگه حتی خیلی قدرت تخیلت هم نمیتونه بهت کمک کنه... مثل یه صفحه خوشگل که دیگه یه سری از پیکسل هاش میپره مدام و پارازیت دار میشه و پشتش معلوم میشه...
نمیدونم شاید شرایط زندگیم ، خانواده و جامعه همه و همه منجر به این شدن که من همچین جایی برسم... حتی حس میکنم خیلی از دوستام مخصوصا اونایی که تجربه های زیادی از جمله زندگی تو شهر های دیگه دارن یا به هر نوعی تابو شکنی کردن توی خیلی از مسائل این دید رو به من دارن که نگاه داره با نگه داشتن خودش توی یه حباب، چه حماقتی میکنه... شایدم حق با اون هاست...
به هر حال این خیلی ترسناکه... حتی داره کم کم بدتر هم میشه... نمیدونم شایدم این قدر یه جاهایی آسیب دیدیم توی زندگیمون و یا بهایی که به این جا برسیم گزاف بوده که واقعا نمیتونیم دیگه ریسک کنیم.. اگرچه که بعدش میبینیم یحتمل همین فرمون بریم، میرسیم به جایی که 40 سالمون شده و دیگه هیچی به هیچی... هنوزم اول خطیم...
فکر که میکنم بلد نیستم تفریح کنم، نه ورزشی، نه فعالیتی نه گیم نه هیچی... حتی توی هیچ کدوم خوب هم نیستم چون همیشه فکر میکنم اگر توشون عالی نباشم و خجالت زده بشم چی؟ دقیقا مثل اوقاتی که توی بیمارستان اگر مجبور نبودم یه سری کارایی که ریسکی بودن و پروسیجرها رو انجام نمیدادم از ترس آسیب نزدن به مریض و مهم تر زا اون از ترس سرزنش شدن و آبروریزی... درحالیکه هیچ وقت مهارتی رو یاد نمیگیری مگر به گند زدن در اوایلش...
به هر روی شاید خوشبختانه مجبور بودم یه کارایی رو انجام بدم و یاد گرفتم ولی نهایتا میگم خیلی هیلی مخصوصا توی کارهای ریزه و یدی میترسم... بیشتر به خاطر اینکه اون قدری به خودم اعتماد نمیکنم... ممکنه گند بزنم و خراب کاری کنم ولی خب همیشه همین جوری یاد میگیری...
به هر حال حس میکنم که یه جاهایی خیلی خودم سد راه خودمم... خیلی اوقات ترسم و خیال پردازیم باعث شده قطع ارتباط با واقعیت بکنم... مثل یه نویسنده که هیچ وقت از در خونه اش بیرون نمیره ولی داره در مورد ماجراجویی شخصیت قهرمان داستانش توی exotic ترین جاهای جهان مینویسه:)
به هر حال نمیدونم قراره چی کار کنم... نمیدونم نقطه شروع درست کجاست... یحتمل اصلا نقطه خاصی نداره... منتهی برای این که اوردوز نکنی مجبوری خیلی هم hardcore پیش نری:)
کاش حداقل با ملال و یکجا نشینی اکی بودم اون موقع خوب بود.... ولی بیشتر این جوریه که مغزم یه ماجرا جوی وحشیه و ولی جسمم همراهیش نمیکنه و در نتیجه همیشه در حد خیال میمونن... حتی حس میکنم این قدر زیر لایه های محافظه کاری پوشیده شدم که دیگه معلوم نیست خود واقعیم کیه... و یحتمل مردم میگن همینه دیگه... همین آدم خسته کننده .... که حتی خودشم از خودش خسته است!
امن باشین:)