بی هیچ برگی ...

بالاخره یک روز ، یک جایی ، تو یک مکانی ، میفهمی که باید بعضی اوقات فقط ایستاد و نگاه کرد ، چون نزدیک که بشی همه چیز متفاوت میشه ،

باید از دور به خیلی چیز ها نگاه کرد ، باید آهسته آهسته نزدیک شد تا تمام افکارت و خیال هایت تمامیشان تمام نشوند ، فقط کافیست بی سروصدا بی هیچ مزاحمتی فاصله ات را حفظ کنی ، و آنگاه متوجه میشوی به هر انسانی ، به هر چیزی ، به هر طبیعتی ، به هر مکانی ، و به هر جایگاهی نباید نزدیک شد ،

آنها شاید از دور خوب بنظر برسند اما نزدیکشان که شوی خودت متوجه میشوی که ( نباید نزدیک میشدی ) .

?
?