-چیزی شبیه به تهوع. مینویسم تا شاید کمی رها شم.
از چی؟! نمیدونم. شاید از تهوع. از خاکستر. از هر چیزی.. حتی بیهوده
روابط انسانی، منظورم فقط فامیلیه، رو واقعا نمیتونم.
فکر کردن به آدمها رو واقعا نمیتونم.
من میدونم که آدما نمیمونن، حتی نیومدن که بمونن، من میدونم که آدما عوض میشن، بدم عوض میشن، چون خودم شدم!
من میدونم که هیچی همیشگی نیست. که پایدار نیست، که اصلا حتی واقعی نیست. و هیچی نیست. شاید جز توهم. جز خیال. جز یه مشت افکار بیهوده، توی مشتت، که هر بار خشاب خشاب با یه لیوان بزرگ آب سر میکشی و میریزی تو مغزت.
تراپی بهم امید میداد. کسی چه میدونه آینده چه شکلیه؟! نمیدونم ولی طوری که از همین الان به نظر میآد همین شکلیه!
تراپی تیر آخر بود! امید آخر! تیری که هرگز رها نشد تا حتی ببینم به هدف میخوره یا نه، حتی نزدیک هدف میرسه یا نه!
فقط نشد. الان نشد. و الان برای من خیلی مهمه. نه ده سال دیگه! ده سال دیگه من از ۲۴،۵ سالگی گذشتم، من نزدیک سه دهه از زندگیم رو طوری گذروندم که میتونست خیلی بهتر باشه. من همهاش شکستم ولی نتونستم فیکسش کنم. هندلشون کنم!
من فقط، همش سرکوب کردم و بعدها هم گریه! گریههایی که یه زمانی باید واسه چیزای دیگهای ریخته میشدن، حالا دارن وقتی سر میرسن که بهتزدهام میکنن! گریه لزوما اشک هم نیست. گریه میتونه حلقه، یا پرده اشک توی چشمها باشه. میتونه فروریختن و میون دیوار له شدن باشه. میتونه درد جسمی باشه! گریه میتونه خیلی چیزها باشه؛ نه فقط اشک!
حالام حالم طوری نیست که باید. منظورم از باید انتظاره. منظورم از انتظار، خواستنمه! چیزی نیستم که میخوام. اون چیزی در جریان نیست که من باهاش احساس زنده بودن کنم. احساس که میکنم، چرا! ولی فقط احساس نفس کشیدنهای ممتد در حالیکه توی قفسم. و گهگاه، حس خفگی.