دلم فریادمیخواهد
ازته حنجره ام
تابیرون بریزم،غصه های
نگفته ام را
شانه ای که سربگذارم
هاهای گریه کنم ودست نوازشگری .
بدون قضاوتی و گفت وشنودی ،بگویم رازهایِ نگفته ام راو
چشمانی مهربان و پرازنور
تابتابد برمن بی هیچ منتی
وجودم گرم شود.
شایدفراموش کنم ودوباره بایستم.