شوخی شوخی، جدی درد میکنه ها
اینطوریه که نشستی یه گوشه و داری نون و ماستتو میخوری و به قول آقویِ حافظ« بر لب جوی نشستی و گذرِ عمر میبینی » که که یهویی ″شالاپ″ (!) فکرش شوت میشه توی حوضچهی ذهنت و - انگاری که مثلاً سه چهارتا دایجستیو رو خالی خالی قورت داده باشیا، دقیقاً همونجوری- یه خشکیِ خاصی چنگ میندازه به گلوت
تاااازه!
به همینم بسنده نمیکنه که لاکردارِ طمعکار ! پامیشه میره یکی یه دونه وزنهی یه تُنی میندازه روی سینهت، بعد پیروزمندانه بهت زل میزنه که « هی دختره؛ حالا پاشو ببینم چند مرده حلاجی؟!»
بعد توهم که خب تُخص و یه دنده و لجباازِِ دو عالم، هی دم میگیری از چاکراهِ دهانت بلکهم گله گشاد تر باشه و بتونی هوای بیشتری رو ببلعی ولی هی انگاری دست و پا زدنت و گدایی کردنت واسه یه چکه اکسیژن(واحد شمارش O²چیبود راستی؟) بی فایده باشه
میدونی؟
انگاری همون فکرِ واموندهی بی صاحاب هُلت داده داخلِ یه رینگی که حریفت یه هالکِ عضلهایِ غولتشنه و تو باید با یک متر و نیم و اندی قد و چس مثقال وزن و دستای کوچولو موچولوت بتونی تنها تنها از پسِ اون گنده بکِ بی ریخت بر بیای که هیچ؛ تازهشم بتونی اون دمه که زور چپون قورتش داده بودی رو ″هاه″ کنی بیرون تا سَقَط نشی یهو!
نه بابا
گمونم آقوی بیابانکی یه چیزی میدونسته ها...
جدی جدی جاش توی دلم درد میکنه
جاش توی دلم مونده
جاش روی دلم سنگینه
جاش روی دلم خراش انداخته
(وایستا ببینم، اصلاً یه حسن تعلیلمون نشه؟ )
جاش مَتّه انداخته به لایهی میوکاردِ قلبیم و تراشیده و تراشیده و ثمرهی خرت و خرت انگولک زدناش به دلم شده دو تا دریچهی فینگیلی که این آدما بهش میگن دریچه دهلیزی-بطنی و از این کوفت و زهرمارا...
والا
از خدا که پنهون نیست؛ از شما چه پنهون فکرشم نمیکردم یادم بمونه
فکرشم نمیکردم انقدر بد باشی
آره خلاصه.