آدمیام مضحک از قرن بیستویکم.
کسی که خیال رویاهای دور در سر دارد،
اما خودش هم خوب میداند که حتی اگر به آن رویاها برسد، شاد نخواهد شد.
من طمعکارم.
گاهی دروغ میگویم.
گاهی حتی به عزیزترینهایم بیرحمانه بد کردهام.
من گاهی شیادم.
گاهی هم سادهام. صاف و بیریا.
گاهی عمیقاً مهربانم،
و گاهی مهربانیام نه از عشق، که از وابستگی است.
سست و بیارادهام بعضی وقتها،
و کرختیام در شعرهایم موج میزند.
وقتی با خودم صادق میشوم،
میگویم شاید اصلاً اینها که نوشتهام شعر نیست،
مشتی چرت و پرت است...
اما این مشتی چرت و پرت، خالقی دارند که دوستشان دارد،
دوستشان دارم چون هرچند سادهاند،
حداقل-منی که خالقشان باشد- تظاهر نکردهاست که دانای هزار آرایه است،
آری ،
تظاهر نکردهام که فاخرترین آثار را خواندهام و از برم،
از کسی کپیشان نکردهام.
شاید همین نوشتهها، مرا بهتر از هرکسی بفهمند...
تنهایم نمیگذارند،
فراموشم نمیکنند.
با تمام وجود میگویم: لعنت به آدمی که هستم.
اما همین آدم لعنتی را هم دوست دارم.
چون ترجیح داد لعنتی باشد تا اینکه اصلا نباشد.
همیشه سعی کرد خوب باشد،
با اینکه خیلی وقتها راه درست را نمیدانست.
در تاریکیها دنبال نور گشت،
و چقدر ترسناک است گم شدن در تاریکیها، آن هم تنها...
من متدین نیستم.
خیلیها هستند که با اینکه متدین نیستند، با خدا رابطهای خوب دارند.
اما من حتی با او هم رابطهی خوبی ندارم.
فکر میکنم او ما را در نوعی «اسکوئید گیم» انداخته
و فقط نگاه میکند...
نگاه میکند که چگونه مخلوقاتش برای طمع، پلید میشوند،
چگونه جهان را به قهقرا میکشند.
او خاورمیانه را میبیند،
غزه را میبیند،
یهودیان را،
اروپا را،
شاید گهگاهی نگاهی هم به آمریکا بیندازد.
و بیگمان، آفریقا را هم میبیند.
چه مصیبتیست این بازیای که خدا خلق کرده...
او میبیند آدمی ماشین کشتار میشود،
میبیند که آدمی طمعکار و خیانتکار میشود،
اما واکنشش چیست؟
نمیدانم...
من هیچوقت اتاق فرمان این بازی را ندیدهام.
با اینهمه، باز هم زندگی زیباست.
نه از روی کلیشه،
بلکه چون زندگی، سفرِ تجربههاست
و من تجربهها را دوست دارم.
تجربه ی پیدا کردن دوستی که برعکس آن هفت میلیارد و نهصد و نود و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار نفر دیگر مأیوس کننده نباشد ،
قدم زدن با همان دوستی که ترا می فهمد
البته شاید هم خیلی وقت ها هم نفهمد ...
اما ترحم نمی کند
دروغ نمی گوید که درک میکند
فقط کنار تو می ماند ...
خواننده جانم بگذار مثال های بیشتری بزنم برایت:
تجربه دیدن مناظره ای هوس انگیز
تجربهی قدم زدن در جزیره ای با تاریخ چند هزارساله بیرانسی
تجربه گشتن بین کتابخانه ی قدیمی پدربزرگت و خواندن خاطراتی که روزی او آنها را زیسته بود
تجربه ی گیلاس
حرف گیلاس شد راستی ...!
تجربه گوش دادن به حرف های کیارستمی
یعنی باز هم از تجربه های دلنشینم بگویم ؟
خب خواننده جانم ،
تجربه های نوستالژی خودت را جای چیزهایی که من گفتم تصور کن ...
یاد آن قبلتر ها بخیر
آن روزها فکر میکردم شاید بشود در همین خاورمیانه هم
بدون دنبال کردن سیاست، زندگی کرد.
اما چه میشود کرد...
موشکهای ابرقدرتکها دنبالمان میآیند،
نان سفرهمان را میگیرند،
و کمر پدرمان را زیر بار اقتصاد خم میکنند.
این اپیزود خاورمیانه بود...
شاید اپیزود اروپا هم بدتر باشد،
نمیدانم، چون نزیستهام.
اما هرجای دنیا مشکلات خودش را دارد.
و این خدای خودخواه،
حتی به ما اجازه نداد نوع بودمان را خودمان انتخاب کنیم.
اما حالا که این تجربهی زیستن را داریم،
بگذار زندگی کنیم...
در همین قهقرای جهان،
در کنار همین سیاستمداران رذل و شیطانصفت،
در دل همین زمان.
فقط امیدوارم حال ایرانمان بهتر شود،
اگرچه باید قبل از تمام کردن این متن مزخرف،
یادآوری کنم که زمان ما کوتاه است ، آنقدر کوتاه که شاید فرصت امید بستن هم نباشد ...
که شاید حتی فرصت امید بستن هم نباشد.