اگر بخواهم صادق باشم حتی نمی دانم در کجای قصه ایستاده ام ...
آیا اصلا شادی واقعی را تجربه کرده ام ؟
منظورم از آن لحظاتی که با تمام وجودت و بدون هیچ تردیدی خودت بودن را زندگی می کنی
یعنی بدون هیچ ترسی از سمتو سوی دیگران که درباره ی تو چه فکر می کنند و تو را چگونه می ببینند..
در تمام کتاب هایی که خوانده ام حداقل آنطور که به یاد می آورم شخصیت اول شجاعانه خودش را زندگی می کرد و ایمان می آورد که با خودش صادق باشد و برای آنچه واقعا می خواهد تلاش کند ...
اما من چه ، مگر من هم شخصیت اول زندگی خود نیستم ؟
اصلا آیا می دانم از زندگی چه می خواهم ؟
در بین تمام کتاب هایی که خوانده ام فقط کاراکتر اصلی شب های روشن بود که مثل من در تاریکی وجودش گم شده بود ...
مثل کاراکتر اصلی شب های روشن شده ام ؟یا او آیینه ای از من بود؟
اوکسی که می خواست باشد را زندگی نمی کرد ، بلکه خیال پردازی می کرد
منهم!
اویی که شب ها خیال پردازی می کرد و روز ها در میان مردم پترزبورگ راه می رفت ...
من هم مثل او با غم های مردم و سرخوردگی ها و ناکامی های مردم در جامعه وجودم پر از اندوه می شود ...
با شادی ها و موفقیت هایشان به وجد می آیم ....و در میان مردم شهرم راه می روم ...
مدت ها بود انگار مرده بودم و این خیال پردازی را واقعی تر و شیرین تر از زندگی کردن می پنداشتم ...چون در رویاهایت می توانی هرکسی می خواهی باشی اما در زندگی واقعی مجبوری به کسی بودن قناعت کنی ...
اما امروز فهمیدم بعد از سالها شجاعت این که از لاک خود بیرون بیایم را دارم !
شجاعت اینکه با تمام توانم تلاش کنم برای اهدافم حتی اگر روی دیگر سکه نصیبم شود ...شجاعت این که با تمام توانم درس بخوام حتی اگر یک قسمت ماجرا این باشد که به جای دانشگاه رویاهای شیرینم دانشگاه شهرخودمان قبول شوم....
شجاعت این که در جست و جوی عشق نباشم ...عشق را بسازم ...حتی از میان روابط خانوادگی ترک خورده ، که سال هاست رویشان گرد و غبار نشسته ...!
شجاعت این که به آدم هایی که دوست شان دارم این را بگویم اگرچه شاید جوابشان به من آنطور که می خواستم نباشد !
شجاعت اینکه برای آرمان هایم بجنگم حتی اگر ببازم ....
و امروز نمی دانم چه شد که در یک لحظه دلم خواستم اینقدر شجاع باشم ،شاید اینکه به یاد آوردم فرزند دریا هستم مرا به شجاعت یک موج دعوت کرد