زهرا حسینی نوده
زهرا حسینی نوده
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

به اندازه یک نفر غبار هارو تمیز کنم

من اصولا رانندگی را دوست دارم. اصلا یکی از مدیتیشن هایم تنها رانندگی کردن در مسیرهای طولانی و گوش دادن به موزیک است. اما امروز تا برسم دانشگاه رانندگی دلپذیری نداشتم. ترافیک صبح، چند تا ترمز ناگهانی و بوق ممتد که با حدود یک ربع چرخیدن در بلوار دانشجو برای پیدا کردن جای پارک تمام شد.
همین طور که در سربالایی قدم برمی داشتم و سعی می کردم سنگینی کوله روی کمرم نیوفتد، نفس عمیق می کشیدم و تصور کتابخانه امن و آروم دانشگاه را می کردم که برسم و بساط لپ تاپ و قهوه را پهن کنم و بچسبم به کار. زیر دلم درد می کرد و می دانستم pms شروع شده و در ذهنم مرور می کردم که اگر استاد مشاور تزم امروز هم بخواهد بازی دربیاورد چکار کنم که روی مدار آرامش باقی بمانم، عصبانی نشوم و با همان دقت و وسواس مرگ آوری که موقع صحبت با او باید در انتخاب کلمات به کار برد، مکالمه را طوری پیش ببرم که کارم دو ماه دیگر عقب نیوفتد.
چرخان از میان همین افکار و درختان تنومند بهارآگین دانشگاه، رسیدم به کتابخانه و ... همینطور که از میان هوای غبار گرفته و کارگرانی که داشتند سقف را سوراخ می کردند عبور می کردم ناگهان احساس کردم وسط یک فیلم سورِئال هستم. آنقدر سورئال که از سقف خاک و گچ می بارید و دانشجوها میان غبار و صدای دریل و پتک، زل زده بودند به کتابها و لپ تاپهایشان. متصدی کتابخانه مثل همیشه پشت مانیتورش مشغول تایپ کردن متنی تمام نشدنی بود و هورت هورت هوای خاک گرفته را تنفس می کرد. انگار یک روز عادی از کتابخانه دانشگاه در گذر بود و منی که صدای دریل داشت تا هیپوفیزم نفوذ می کرد تنها نقش نا متعارف آن روایت بودم.

از دانشجویی می پرسم: اینجا چه خبره؟

-گویا سقف آبدارخونه اومده پایین. دارن تعمیر می کنن.

+با سر و صدا اوکین شما؟

_نه. ولی مگه چاره ای هم هس؟ (یک فحش ریزی هم می دهد)

می روم سراغ متصدی:

+ببخشید کار اینها کی تموم میشه؟

-کیا؟ (تایپ رو ادامه می ده)

با تعجب چند ثانیه نگاهش کردم: همین کارگرا دیگه... این سر و صدا تا کی هست؟

-نمی دونم. از خانم رجبی بپرسید (تایپ رو ادامه می ده)

+خانم رجبی کجاست؟

اون اتاق (تایپ رو ادامه می ده و به جز لبهاش که موقع حرف زدن تکان می خوردند ابروهاش هم به سمت اتاق رجبی تکانکی می خورند).

می روم جلوی میزی که مال خانم رجبی ست و پشتش البته خالی.

-با کی کار دارین؟

+سلام خانم رجبی نیستن؟

-کارتون چیه؟

+این سر و صدا... تا کی برقراره؟

-تا آخر وقت متاسفانه.

+نمی شد بزارن بعد وقت اداری؟

-نه گویا. کارش زیاده

+من 1.5 ساعت تو ترافیک بودم که بیام توی سکوت روی تزم کار کنم.

چند ثانیه نگاهم می کنه: باشه. الان حلش می کنم. وسایلتو بردار بیا دنبالم. بریم طبقه بالا.

بدون سوال یا تعجب پشت سرش راه می افتم. نمی دانم چرا.

کلید را توی قفل می چرخاند و در اتاقی را باز می کند که شمایل سالن مطالعه کوچک متروکه ای را دارد که سالهاست کسی به سراغش نیامده. تعداد زیادی میز و صندلی مرتب و قفسه هایی خالی که روی همه شان غبار سنگینی نشسته. نور اریب از پنجره ای سقفی که شیشه ای شکسته دارد روی میز افتاده و در ماتی غبارش محو شده. فیلم دوباره سورئال شده است.

-سکوت اینجا به اندازه ای کافی هست که درستو بخونی؟

ابروهامو بالا می اندازم: بله که هست. فقط یه دستمال لازم دارم که به اندازه یک نفر غبارارو تمیز کنم.

************************************************************************************************

ساعت 3 بعد از ظهر است. جمع کرده ام که بروم. بهش خبر می دهم که بیاید و دوباره در اتاق را قفل کند. موقع رفتن یک لحظه برمی گردم و انگار که چیزی یادم افتاده باشد می پرسم:

-چرا فقط منو بردین توی اون اتاق؟

نگاهم می کند و شانه هایش را بالا می ندازد: چون فقط تو اعتراض کردی!

فیلم رئال می شود.

مطالبه‌گریدانشجوییاجتماعی
یک کوچ خودمراقبتی مسافر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید