همینقدر خسته، همینقدر گِلی و کهنه و آسیبدیده.
اما نگاهشان که میکنی لبریز میشوی از احساسات خوب. از حس صبحهای تعطیل بسیار زودی که، در تاریکی از خواب بیدار شدهای، گرچه غرغر کنان. از صدای لغزش سنگ ریزههای زیر پایت وقتی که در حال جان کندن روی شیب یک سربالایی تند، در حال لعنت کردن خودت بودهای که اینجا چه غلطی میکنم؟ از حس گرمای تند و دلنشین بخاریهای نفتی توی پناهگاهها که نیمروزهای پاییزی خودت را یک گوشهشان جا کردهای و چای و نیمرو زدهای. از استشمام بوی سبزه های تازه و جریان سیال عطر گلها روی تپههای مشرف به یک آبشار ... از حس ترس و درد غلت خوردن روی سراشیبی کوهی که در راه بازگشت ازش سر خوردهای و حس فتح... حس بینظیر ایستادن بر مرتفعترین لبه ارادهات. بی دلیل نیست که آن خراشهای نوک کفش را دوست داری که یادگار لحظههایی هستند که پنجه کوبیدهای به دیوارهای خاکی برای ساختن جای پایی که نبوده.
حالا اینجا هستند. در انتهای یک روز سخت و دلچسب. بازگشته از مسیری دیگر. همینقدر خسته، گلی، کهنه، آسیبدیده و ... البته که زیبا. قرار است بشوریشان. تمیزشان کنی و بگذاری کنار، در انتظار صعودی دیگر.
به انگارم، زیباییهای اصیل زندگی هم همینطور بوجود میآیند. پنجه در پنجه مشکلات، همانقدر سرد و لیز و برنده. همانقدر جانکاه و فتح نشدنی. و درست در لحظاتی که زل زدهای توی نگاهشان و میترسی و بریده ای، همانجا که پا میکوبی روی دیواره ای که سرسختانه در مقابلت ایستاده و مدام زیر پایت خالی میشود، به یکباره جای پایت را میسازی و در چشم بر هم زدنی عبور میکنی. این زیباییها بوی صعود میدهند و بوی بازگشتی پیروزمندانه از مسیری که انتخاب کردی تا از آن عبور کنی و پای انتخابت ایستادی.