روزهایی که ورزش میکنم، شبها به خواب رفتن مشکلتر میشود. خستگی زیاد، التهاب عضلات یا هر چیزی که هنوز دلیلش را پیدا نکردهام. آنوقت میافتم در دور تسلسل: بیخوابی... چک کردن گوشی... بیخوابتر شدن... تلاش برای خواندن کتاب... غلبه خستگی و عدم تمرکز... تلاش برای خوابیدن... ادامه بیخوابی ...
اگر شانس بیاورم جایی ازین دور مسخره از شدت خستگی از هوش میروم. اگر نه باید منتظر غول مرحله بعد باشم: گرسنگی و ضعف نیمهشبانگاهی!
آنوقت باید بروم سراغ یخچال، کابینت یا هر جایی که چیزی برای ساکت کردن معده و رفع سردرد ناشی از افت قند پیدا میشود.
حالا چرا دارم اینها را مینویسم؟
چون همین حالا که از بد حادثه هنوز در ماتریکس نیمهشبم گرفتارم و مقدار متنابهی کربوهیدرات کشمشی را هم فرو بلعیدهام، خواستم مرحله جدیدی به این بازی کسلکننده اضافه کنم: نوشتن!
کسی چه میداند؟! شاید همین یک کار به اندازه همان قرصهای قرمز و آبیِ، سرنوشت مرا در دنیای خوابزده این ماتریکس عوض کرد.