سال گذشته، همین روز بود که تمام ایران با یک جمله، بهت زده شدند "قاسم سلیمانی را شهید کردند".
اولش دلبستیم به اینکه شاید شایعهای باشد مثل شایعه مرگ سلبریتیها، اما فهمیدیم که شایعه نیست و خبرگزاری های رسمی تایید کردهاند.
بعد کودکانه امیدوار بودیم به اینکه حاج قاسم لحظات آخر سوار ماشین نشده باشد، اما شده بود. از دست و انگشترش میشد فهمید.
ولی هنوز میشد امید داشت. دست که دلیل نمیشد! هزار اما و اگر و شاید میشد ردیف کرد که در انتهایش حاج قاسم زنده باشد. شاید کورسوی معصومانهی امید در دلمان زنده میماند اگر پیکرش را بازنمیگرداندند...
حس آن روزم را فراموش نمیکنم. حدود ساعت ده صبح، بیخبر از همه جا زنگ زدم به یکی از دوستمانم که با هم قرار داشتیم و گله کردم که چرا قرارمان را فراموش کرده. خانه بود و تازه از خواب بیدار شده بود. گفت تا نزدیک اذان صبح در فضای مجازی چرخ میزده. وقتی دلیلش را پرسیدم، تعجب کرد: "مگه خبر نداری؟ حاج قاسمو زدن". بهت زده شدم ولی احتمالا شایعه بود. با این حال نتوانستم صبر کنم. تا تلفن را قطع کردم توییتر را باز کردم. هرچه دیدم غم بود و مصیبت. هر چه گشتم تا روزنه امیدی پیدا کنم، نشد. نمیدانم چقدر گذشت، ولی آنقدری گشتم که با صدای دوستم به خود آمدم. از خانه خودشان رفته بود دنبال یک نفر دیگر و آمده بود سر قرار. نمیدانستیم چه باید به همدیگر بگوییم. هم درد بودیم ولی حرفی برای گفتن نبود. احساس عجیبی داشتیم. نمیدانم، شاید چیزی شبیه یتیمی ...