فرمانده شفیع هزاره معروف به شفیع دیوانه قهرمانی ناشناخته و آزاده ترین انسانی است که میتوان از آن نام برد. دریغ است که چنین انسانهایی گمنام بمانند. به همین دلیل بر آن شدم که مناظره ایشان را دوباره باز نشر کنم.
این مناظره هویت و شخصیت واقعی او را عیان میکند و دروغها و شایعاتی که شیاطین انسی همهجا را با آن پر کردهاند برملا میکند. زیرا که حق خاموش شدنی نیست و حقبین؛ حق را هرجا که باشد موشکافی میکند.
انسان زیر زبان خود پنهان شده و هنگامی که زبان باز میکند شناخته میشود. و من شفیع را شناختم و حالا به شفیع میگویم بله! تو قلب بزرگی داری به بزرگی دریاها و اقیانوسها و داغهای بیشماری داری بهاندازه تمام موجودات داخل آن!
بامیان؛ 15 اسد 1375
ح. شهیدی: قبل از همه باید اعتراف کنم که از اولین دیدار با شما قلباً خوشنود و خوشوقتم چون اسم شما همین اکنون با ترانههای فولکلوریک جامعه ما مدغم شدهاست و در محافل عروسی، که اصولا باید ترانه شاد خوانده شود، اکنون ترانه حزین «شهادت رهبر» و فرزندان غیور آن، در این محافل، زنده کننده حماسه مقاومت آنان در غرب کابل است. اسم شما را همه بلدند، کارنامه شما را همه میدانند و تصویرِ وحشت دشمان از شما، در تبلیغاتِ دشمنان به خوبی انعکاس یافته است. میخواهم اولین پرسشم را نیز با اشاره به شخصیت دو بعدی شما مطرح کنم. شما برای مردم ما یک قهرمان واقعی هستید، چون در اوج بیپناهیها و احساس شکستهای اجتماعی، اسم شما و پیام پیروزی بر دشمن، چون صاعقه امید، در متن عمیق ترین یأس اجتماعی میدرخشد. طبیعی است که پیام مدافع پیروز مردم، شخصیت قهرمان را به شخصیت فولکلوریک تبدیل میکند و «شفیع قهرمان» شامل ترانههای زنان و اطفال میشود. این یک جنبه شخصیت شماست که من فکر میکنم این شخصیت را جامعه به شما داده است و به غیر از جامعه هیچکس نمیتواند این شخصیت را از شما بگیرد. ولی شخصیت دوم شما، شخصیتی است که دشمن آن را معرفی می دارد. دشمن شما را سفاک و خونریز و چپاولگر و قطاعالطریق و یاغی و غارتگر و دزد و شیاد میبیند. ما در دفتر «عصری برای عدالت» نامههای متعددی داریم که شخصیت دوم شما را به مثابه طعنه لاجواب به رخ ما میکشند و دلیل بارزشان این است که شما «دیوانه» لقب دارید. پاسخم را از سوال اخیرم آغاز کنید و بگویید که، اول چرا لقب «دیوانه» بر خود گذاشتهاید و بعدا، دو بعد متضاد شخصیت خویش را چگونه ارزیابی میکنید؟
شفیع : من به نوبه خویش مسرورم که با شما آشنا میشوم و از جانبی خوشبختم که با یک مرجع مطمئن حرف میزنم که از آن بوی عدالت میآید! اینکه دیگران «دیوانه» را چگونه صفتی میبینند برایم مطرح نیست ولی اینقدر میگویم که آنکه آگاهانه دیوانه میشود باید برای همه مطرح شود. دشمن صرفا جنبه منفی دیوانه بودن را درک کردهاست و من از «دیوانگی» جنبه مثبت آن را درک میکنم: من دیوانهِ مردم هستم. آنچه مردم مرا قضاوت می کنند با اهمیت است، ولی آنچه «سیاست» در موردم میگوید کار دشمن است.
ح. شهیدی: نمیشد بهجای «دیوانه» لقب دیگری بر خود میگذاشتید که بوی عشقِ دفاع از مردم از آن میآمد؟
شفیع : نه! از دیوانه بودن بوی جنگ میآید من با دیوانگی خویش بوی هزار انسان بیگناه جامعهام را احساس میکنم. شما هنوز «جنگ» را درک نکردهاید جنگ بزرگترین «دیوانگی» بشر است. جنگ خودش جنون است. وقتی بر طفل هفت ماهه در بطن مادرش فایر می کنند، دو دیوانگی را به اثبات میرسانند: یکی دیوانگی خشم و کینه و نفرت و تعصب! و یکی دیوانگی کسی را که بیعاطفگی، بیرحمی و رذالت، دیوانهاش میسازد. دیوانهِ بغض و کینهها، برای انتقام و تسلیت و قناعتِ خاطر جلاد میکشد، و دیوانه مردم که اگر نکشد، ثابت کرده نمیتواند که بیرحمی میراثی نیست که تنها به قدرتمندان رسیده و بیگناهان محکوم به معصومیت ابدیاند. انسانکشی معراج «دیوانگی» بشر است! و من خوشم نمیآید که در جنگی که بر سینه انسان فایر میشود لقبی بر خود بگذارم که بیانگر تعقل بشر باشد. جنگ مال دیوانه هاست «جنگ عادلانه» صرفا جنبه مثبت دیوانگی را بیان میدارد و به خاطر داشته باشید که اگر دیوانه هدف خویش نباشید بر دشمن فایر کرده نمیتوانید. این تجربه من است، این را از جانب من برای تاریخ ملتی بنویسید که من معلولِ کوچک تاریخ ناهنجاریهای شوم و وحشیانه مناسبات سیاسی و اجتماعی آنم. بنویسید که من «شفیع دیوانه» تفِ منطقی به ریش قوانینیام که جوامع ما را به خون یکدیگر تشنه میکنند. تأویل اخلاقی را برای کسانی بگذارید که از جنگ میترسند، ولی خود گردانندگان اصلی جنگاند. برای سیاست و قدرت، صادقانه جنگ میکنند ولی بهخاطر تبرئه همین سیاست و قدرت! جنگ را محکوم میکنند! درک میکنید چه میگویم؟... دشمن وقتی از من توقع اخلاق را دارد برای اینست که من «دیوانه» نباشم و مطابق به خواست جنگ، زندگی نکنم. بنویسید که «دیوانگی» خواست جنگ است. صداقت همین است که انسان آنچه است همان را لقب خود بسازد، نه اینکه کمبود وجود خویش را با لقب دروغین پر کند. این کار مسخرگی است، دروغ است و حتی خود را فریب دادن است که لقب را پوشش کاستیِ بزرگ درون میسازند. من میخواهم صادق باشم، وقتی می جنگم و آدم میکشم بگذارید «دیوانه» بودنِ من، حداقل بیان صداقت من در برابر همان آدمی باشد که آن را می کشم. دوست دارم انسان آنچه هست همان را نمایش دهد چون جنگ محصول آن باطنهای کثیفی است که با ظاهر مقدس آراسته شدهاند! میدانید چه میگویم؟! دیوانگی من، صداقت من است.
شهامت را داشتن جرئت برای ظاهرشدن مطابق به اصلیت وجودی خود، تعریف میکنم. اصلیت خود را پنهان کردن بزدلی و خیانت است. آنانیکه جنگ میآفرینند و «مسعود» لقب میکنند، دروغ میگویند، بزدلاند! چون جنگآفرینی و «مسعود» بودن، خیانت دوگانه با انسانیت است. با جنگ انسان را میکشند و با «مسعود» او را فریب میدهند، که گویا آن سفاک آدمکش با قتل هزاران انسان «سعادت» نصیبش شدهاست! نه برادر عزیز، بگذارید که من مطابق به اصلیت خویش و اصلیت جنگ «دیوانه» باشم نه «مسعود»، سعادتی که هم خلق را بکشد و هم خلق را فریب بدهد. این سعادت مربوط به دشمنان انسان است، اگر دوستان انسان در جنگ «دیوانه» نشوند، حتما «مسعود» میشوند.
ح. شهیدی: من همیشه احساس میکردم که شما خلاف معمول هستید، ممکن است بفرمایید چرا؟
شفیع: من در عصری زندگی میکنم که هر چیز معمول در آن ویران شده است. جنگ، خود بزرگترین خلاف معمولهاست.
ح. شهیدی: دشمن میگوید شما خلاف معمول میکشید!
شفیع: حرف دشمن را نزنید. از دوست بگویید!
ح. شهیدی: فکر کنید من میگویم خلاف معمول میکشید.
شفیع: نمیدانم خلاف معمول کشتن چیست. ولی آنچه در جنگ معمول است، بیرحمی است.
ح. شهیدی: سوالم را اصلاح میکنم، میگویم که شما بیرحمانه میکشید!
شفیع: چون شاهدم که مرا بی رحمانه میکشند. اروپائیان ضربالمثلی دارند که میگوید «در جنگ مثل جنگ باید بود.» در جنگ از رحم حرف زدن، در میدان جنگ حلوا خواستن است. جنگ و اخلاق دو متضاد لایتناهیاند. اخلاق، تو را به زندگی دادن دعوت میکند و جنگ، مادر جنایت است. این را هم برای دیگران بگویید، خیلی دوست میداشتم که مرد اخلاق باشم و در جهانی که همه، همه را دعوت به زندگی کردن و سعادت میکنند، من اخلاقیتر از دیگران میبودم. قبل از جنگ یک ثانیه هم نمیپذیرفتم که شفیع کنونی باشم. میبینید که جنگ چگونه موجودیتش را میسازد : (پاچهاش را بالا میکند و زخم پایش را که کاملا پر از کرم و چرک است، نشان میدهد). من این شفیع نبودم. صبح وقتی پطلون (شوار جین) میکردم، وقتی میایستادم کنار آیینه و موهایم را آرایش میکردم، دنیای آیندهام را در آرامش موهایم خوشبخت میدیدم. در سرک وقتی راه میرفتم، دوست داشتم که ظرافت و پاکی، شخصیت من باشد. اندیشهام خیلی پاکتر از دنیایم بود. اینطور (اشاره به پایش) نبودم و هرگز فکر نمیکردم که موجودی شَوم که در حیاتش کرمش بزند. میبینید که چگونه انسان میسازد. این قانون است. دعا کنید که در موقعیتی قرار نگیرید که یک بار بر همنوع خویش فایر کنید. با اولین فایر و افتادن اولین انسان بر زمین در همان لحظه میمیرید! کسِ دیگری در وجودتان زنده میشود که تو نیست! این موجود نو مثل جنگ است. تا نجنگی هیچگاه نمیفهمی که چرا "در جنگ باید مثل جنگ بود."
پایم می لنگد، درد می کند، به مشکل راه می روم، ولی دیگران باید ندانند که ضعف، مرا از درون نابود میکند. این را جنگ به تو میآموزاند که سنگ باشی. تا جنگ نکنی، احساس نمیکنی که درد خلا انسانیت در وجود، چقدر سنگینتر از درد یک زخم است. در جنگ خودت از خودت نفرت داری. اگر میکشی برای خودت نمیکشی و اگر کشته میشوی، باز هم برای خودت کشته نمیشوی! برای دیگران است، آن مردم که چشم به تو دارند و تو را پناه خویش احساس میکنند. نمیدانند که تو در درون خویش چقدر از خودت نفرت داری. من اعتراف میکنم که از خود نفرت دارم. بیشتر از هر کس من از خود نفرت دارم. اعتراف میکنم که من برای خود انسان نکشتهام. برای جامعهای کشتهام که میدانم نبودنِ من حتما کامش را پاره میکنند. من هنوز هم احساس میکنم که صبحانه به پاکی و آرایش موهایم ضرورت دارم. من هنوز لذت پطلون و نظافتم را احساس میکنم. من از این شیفع کرم زده نفرت دارم. بنویسید برای مردم، که من قهرمان نبودهام! صرفا همین قدر میدانستم که آنها مرا پناهِ خویش میدانستند و من... بلی من قهرمان نبودهام! اگر خلاف معمولم به همین خاطر است، چون احساس میکنم و تجربه دارم که جنگ مادر خیانت و جنایت به انسان است و انسان مسلح قبل از همه، خودش اولین قربانی بیگناه جنگ است. اگر میخواهید از من چیزی در تاریخ بماند همینقدر بنویسید که من برای خود نجنگیدهام، و من انسان بودهام آنهم سخت عاطفی! و بگویید که با قانون ظالمانه در کشور من، هر «شفیع» باید «دیوانه» باشد نه «مسعود»! برای مردم بنویسید که هر وقت مرا بخاطر میآورند، فراموش نکنند که من هم میخواستم مثل دیگران خوشخبت و آرام باشم.
ح. شهیدی: نمیدانم دیگر چه سوال کنم چون پاسخم را هم میبینم و هم میشنوم و منطقی تر از از پاسخی که هم دیده شود و هم شنیده شود، دیگر پاسخی وجود ندارد. ولی آنانیکه جنگ را منطقا محکوم میکنند (بدون آنکه احساس نفرت شما را در جنگ احساس کنند) با منطق اقناع نمیشوند. اخلاق...
شفیع: ببخشید که حرف تان را قطع کردم چون میل ندارم بدانم که اخلاق را میخواهند ملاک و اصل برای چه بسازند؟ چون این را هر چه میخواهند بسازند اما یک چیزی را برایشان بگویید که قبل از اخلاق، باید عاطفه را درک کنند و قبل از نقض اخلاق، باید بدانند که عاطفه وقتی در وجود انسان کشته میشود، آنگاه است که ملاک نقض اخلاق بهوجود میآید. نقض اخلاق در بیرون قابل تحمل است. همه میبینیم و در نهایت انتقاد میکنیم و اگر انتقاد اصلاح نشد، محکوم می کنیم، ولی مرگ عاطفه، انسان را در درون میکشد. از فرط عاطفه و در اوج مرگ عاطفه، انسان به ضدعاطفه تبدیل میشود. «افشار» را تا کنون بهخاطر دارم تقریبا همه فرار کرده بودند، ولی من به سوی افشار برگشتم. میجنگیدیم! در مرزی قرار داشتیم که صدای مردم شنیده میشد. احساس کنید که این مردم از شماست از وجودتان است دشمن بر آنها حاکم شده است. تو زندهای و سلاح هم در دست داری، ولی هر قدر فایر میکنی نمیتوانی که جلو هجوم سیلآسای دشمن را بگیری. برای کشتن و پیروزی بر دشمن، باید زنده باشید، ولی زنده بودنت به بهای شنیدن فریادهاییست که در عقب خط دشمن بلند است. این فریاد از توست، از خواهرت است، از مادر و پدر و برادرت است و بالاخره جامعهات است! کینه و خصومت دشمن را خوب میفهمی و میدانی که چگونه ظلم میکند! هر فریاد یک زن و هر ناله یک مرد، برای تو تجاوز به ناموس و ریختن خون یک انسان است. دشمن میداند که بیگناهان را میکشد و تو نیز میدانی که درد عاطفیِ شنیدن مرگ انسانهای بیگناه جامعهات، خونت را در درونت جاری میکند. چرا دشمن مردم بیگناه را میکشد؟ تا به تو بفهماند که چقدر ظالم پیروز است. با کشتن بیگناهان عجز و ناتوانی تو را به رخت میکشند که بترسی و تسلیم شوی. دشمن همه را میکشد! زن را، طفل را، پیر را، جوان را، و تو صدای ناله وفایر را میشنوی که از میان خانه ها بلند است ولی هیچ کار کرده نمیتوانی از چشمت اشک و عاطفهات خون جاریست. جنازه عاطفی زمانی با اشک از تخم چشمانت بیرون میشود که خون عاطفهات در درونت بریزد و دیدِ عاطفی چشمانت زمانی به سنگ تبدیل میشود که با چیغ هر زن، ناله هر مرد سر از پایت را نشناسی! تحمل این حالت یک لحظه هم مشکل است، ولی اگر ساعت ها اشک و خون عاطفهات بریزد در درونت میمیری، آن موجود اخلاقی میمیرد و عوض عاطفه در وجود، سنگ مینشیند. شب وقتی ناکام به خانه بر میگردی، آنگاه است که فریاد زن و مرد مظلوم، در وجودت برای ابد کاشته شدهاست. وقتی شب تا صبح و صبح تا شب و سه سال بعد، حتی در بامیان همان فریاد انسانهای در حال مرگ را میشنوی، احساس میکنی که دیوانگی در جنگ، جانشین اخلاق در صلح است. برای این منطقیهای اخلاقی بگویید که جنگ به دیوانه ضرورت دارد چون منطق جنگ دیوانگی است. اگر منطقیها، قبول ندارند که هر چیز باید با منطقش زندگی کند، در حقیقت به منطق خود دروغ میگویند.
ح. شهیدی: اگر راستش را بگویم در جریان چند روز من شاهد دو قضاوت مخالف در مورد شما هستم. یک تعداد (بیشتر بالا می پرند) میگویند که شما به هیچ کس تن نمیدهید و بیبند و باری اخلاق شماست و مردم با گوشت و پوست خود از شما تنفر دارند ولی بر عکس در جشن، هنگام رژه من شاهد بودم و کاست ویدیویی هم در دستم است که مردم از شما آنقدر با هلهله و کف زدن بدرقه کردند که بینظیر بود. در هنگام رژه، باز هم حرکت شما خلاف دیگران بود و شما صرفا برای استاد خلیلی سلام دادید و عمدا قسمی وانمود کردید که غیر از ایشان کسی دیگر در لوژ وجود نداشت.
شفیع: کاملا درست میگویید. صداقت مردم را بعد از غرب کابل، اولین بار من در غزنی در منطقه «جرمتو» دیدم. زمانی که آقای سید عباس حکیمی و سایر بزرگان سیاسی آنجا ما را از خود راندند و حتی به چنگ دشمن انداختند و خود در راه ما کمین زدند و ما را کشتند، اما مردم ما را در آغوش گرفتند. وقتی از اتاق آقای حکیمی بیرون شدم احساس کردم که چقدر کینه و نفرت از من در دل آقای حکیمی است و حتی حرفهایی که در مورد «رهبر شهید» گفتند برایم غیر قابل باور بود. تازه متوجه شدم که این مسئول محترم سیاسی چیزی بیشتر از یک دشمن نیست! ولی وقتی میان مردم آمدم و مردم شعار میدادند که «ما اهل کوفه نیستیم که شفیع تنها بماند» آنگاه بود که خودم نیز شاهد دو گونه خط متضاد در درون جامعه شدم. یکی خط مردم و یکی خط سیاسی ضد مردم. و بدبختی نیز در اینجاست که امروز قضاوت سیاسی مجزا از قضاوت مردم شده است!
اما در لوژی که سید عباس حکیمی و ایرانی ها نشسته باشند این لوژ را سلام نمی کنم. با این کار حداقل احساس میکنم که به خون رهبر و سیدالشهدای مردم (شهید مرازی) و خود مردم صادق میمانم برایم اهمیت ندارد که بیاطاعتی مرا از خطر سیاسی ضد مردم، چه لقب میدهند مهم اینست که من خود احساس خیانت در برابر مردم نکنم. حالا وضعیت چنین شدهاست که همه باید در فردیت خویش صادق بمانند!
ح. شهیدی: میخواهم بپرسم که هیچگاه از مرگ ترسیدهاید؟
شفیع: نه! از مرگ کسی می ترسد که میخواهد زنده بماند. من هم روزی مردم که بعد از قتلعام جامعهام، از خط اول افشار، شکست خورده به جانب خانه آمدم، مرگ این شفیع (اشاره به زخم پا) رستاخیز نجات از درد است!
ح . شهیدی: عرف معمول این است که درخاتمه از شما بپرسم که پیامتان برای مردم چیست؟
شفیع: فکر میکنم که پیام من برای مردم، زندگی من است. از مردم هیچ چیزی نمیخواهم، چون برای مردم هیچ چیزی نتوانستهام. من فرزندی از جامعهام بودم که شخصیتم را جنگ ساخته است. با دفاع از مردم، حداقل خواستم که این شخصیت را سالم بسازم. مردم چه قضاوت می کنند نمیدانم... چون در زندگیام تاکنون این فرصت را نیافتهام که به نظر مردم بیندیشم، چون دفاع از وجود مردم، فرصت نمیدهد که انسان به فکر مردم بیندیشد. من صرفا یک کار توانستم بکنم ولی درخواستی از مردم دارم که شاید عملی نباشد. من همیشه در مورد قلبم میاندیشم، اگر میشد آن را خودم میکشیدم و نظاره میکردم ولی حالا از مردم میخواهم که بعد از مرگم، قلبم را از درون سینه ام بکشند ونظاره کنند که اول این قلب چقدر بزرگ بودهاست و دوم حساب کنند که داغهای این قلب چقدر است. من احساس میکنم که قلب بزرگی را در وجود دارم، ولی حساب داغهایش را نمیدانم، داغهای قلبم، گواه درد صداقتم خواهد بود. برای مردم بگویید که من، شفیع، عصاره یک دردم که به جای اشک، به شکل خون بر زمین چکیدم.
منبع: عصری برای عدالت