Raha
Raha
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

پس قوی تر باش قلب من

چشم هام رو باز می کنم

بالاخره خستگی امون داد و تونستم از خواب دل بکنم صدای پای مامان از همه جای خونه میاد

می بینمش که داره چمدونم رو میبره تو راهرو

دیروز رتبه کنکوربچه ها اومد و من از هر صحبتی در زمینه کنکور بیزارم دوست نداشتم چیزی بشنوم برای همین کتابم رو برداشتم و رفتم توی اتاقم اخه خیلی خودخواهی نمیشه اگه به بقیه بگم درباره اش حرف نزنین ؟

الان اگه برگردم به هیچ کس پیشنهاد نمی کنم پشت کنکور بودن رو

بار روانی که پشت کنکور موندن داره در غالب اوقات تا سال ها با شما در زمینه های مختلف می مونه

تازه این قضیه وقتی بدتر میشه که شمااون نتیجه ای که مدنظرتون هست رو هم نگیرید این خیلی وضعیت بدتریه

دیشب تا صبح بیدار بودم و داشتم چمدون می بستم دو روز دیگه باید برم یه شهر دیگه و به مدت حداقل هفت ماه اونجا زندگی کنم .

یه لیست دارم که توش تمام وسایلی که توی خوابگاه نیازه رو هم نوشتم و دونه دونه خط می زدم

امروز یکی از دوستام ازم پرسید خوابگاه جای خوبیه؟ خوابگاه می تونه جای خیلی خوبی باشه و میتونه هم نه .

برای ترم پیش جای نه خیلی خوبی بود و نه خیلی بد .

خوب بود به این خاطر که بچه های آرومی داشت و زیاد خندیدیم البته که رفیق نبودیم و بهتر بگم صمیمیت انچنانی بینمون نبود ولی خب در کل اتاق بدی هم نبود .

اما چرا میگم جای خیلی خوبی نبود؟چون خوابگاه ترم پیش برای من نهایتا یه اتاق توی یه مسافر خونه بود همیشه منتظر بودم که چمدون و ساکم رو جمع کنم و سریع سوار ماشین بشم و ازش فرار کنم به مقصدی به نام خونه .خوابگاه ترم پیش برای من خونه نبود .شاید این سوال بشه که خب خوابگاه که خونه نیست منطقیه که نباید این انتظار رو داشته باشی .ولی خب جواب این سوال هم باز برمیگرده به اینکه تعبیر واژه خونه برای هرکسی چیه.

برای من خونه جاییه که توش راحت باشم و خودم باشم و نیازی به تظاهر کردن به چیزی که نیستم نداشته باشم و اینکه یه شناخت نسبی از ادم های اهل خونه داشته باشم .اگه این شناخت بین آدم هاباشه به نظرم خیلی وقت ها خیلی از سوتفاهم ها پیش نمیاد .

شما نمی دونین چقدر سخته وقتی توی یه اتاق و به فاصله یک تخت با کسی باشی که توی ذهنت چیز های خوبی ازش نداری .خونه همیشه جایی بوده که وقتی رسیدیم بهش گفتیم آخیییش اینکه میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه راسته ها .بله راسته و البته که درک متقابل و احترام و شناخت نسبی و کمی هم محبت چاشنی این قضیه کنیم معنای خونه حداقل برای من تکمیل میشه .دیشب که داشتم وسیله جمع می کردم و وسایل رو توی هر قسمت جدا می چیدم از ترم پیش یه چیزایی یادم می اومد که انجام بدم یا ندم و هر کدوم از این چیزها حاصل تجربه کردن خودم یا دیگران بود . به پارسال این موقع فکر می کنم به وقتی که رتبه ها اومد و من یکمی خیالم راحت شده بود بابت رشته .
چندین بار توی سایت های تخمین قبولی سرچ کردن و پرسیدن از آدم هایی که در این زمینه اطلاعاتی دارند من رو به یک اطمینان نسبی رسونده بود که قراره کدوم شهر قبول بشم و خب مگه میشه کل ده سال گذشته با این رتبه و برای این رشته یک شهر خاص قبولی داده باشه و یکهویی برای تو تغییر کنه؟ بله میشه. این اتفاق برای من افتاد و خدا می دونه که چقدر هیچ دیدی نسبت به این شهر نداشتم و البته که چیز های خیلی خوبی هم درباره اش نمی شنیدم فقط باز هم طبق سرچ کردن فهمیده بودم که دانشگاه تیپ یکه ولی خب این خیلی موضوع دلگرم کننده ای نیست .الان که مدتی زندگی کردم توی اون شهر فقط می تونم بگم اونقدری که می ترسیدم ترسناک نبود و کم کم تونستم از حالت معذب به حالت خنثی برسم دیگه ازش متنفر نیستم فقط اینکه کاری به کار هم نداریم .شاید یک روز دوست شدیم و باهم خاطره ساخیتم جوری که ترک کردنش برام کار سختی باشه و یه بخشی از وجودم برای همیشه توی اون شهر بمونه و شاید هم نه .نمی دونم . تمام شب رو وسیله جمع کردم و بی کلام گوش دادم و فکر کردم و البته دو سه تا کانال تلگرامی که حدود یک سالی میشه که دنبالشون می کنم رو چک کردم . اغلب پست های این کانال ها رو بارها و بارها خوندم و نتیجه گرفتم که من شیفته آدم های یادگیرنده و فعال و البته متواضع میشم. آدم هایی که از هر اتفاق و رویدادی چیزی برای یاد گرفتن دارند و همیشه در حال تلاش هستند برای اینکه آدم های بهتری باشن.
کاش می تونستم کتاب هام رو هم با خودم ببرم .به کتابخونه ام نگاه می کنم و می دونم دلم عمیقا براشون تنگ میشه. تنها چیزهایی هستند که گمون نمی کنم هیچ وقت بتونم این ادعا رو بکنم که به دوریشون عادت کردم .میرم جلوی کتاب خونه می ایستم و به ردیف مرتبشون نگاه می کنم .دیشب با کلی زحمت بالاخره تونستم اونجوری که خودم دلم میخواد مرتبشون کنم و بهشون نظم بدم اخه مدت زیادی نیستم و دوست ندارم ویلون و سیلون واسه خودشون رها بشن .تیر که برگشته بودم هر کدوم رو یه جا پیدا کردم .در آخر هم نمی دونم باید این متنی که از همه چیز توش حرف زدم رو چجوری تموم کنم الان دارم یه بی کلام گوش میدم از یه کانالی که متن کنارش نظرم رو جلب کرد میگه آرام باش .آرام باش و به قلبت بگو قوی باش.بگو قوی تر باش قلب من . پس قوی تر باش قلب من ....

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید