ویرگول
ورودثبت نام
Sania
Sania
Sania
Sania
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

نمیدانم

نمیدانم

شاید من یه انسانی به شدن چرت و خودخواه باشم
نمیدانم
شاید ادمی به شدن منزوی و بدبخت باشم
نمیدانم
من هرگز در زندگی چیزی ندانسته ام

و نمیدانم

شاید اجازه دانستن ندارم

اخر افرادی به اسم پدر و مادر اجازه دانستن به من نمیدهند

دانستن چیزی که میخواهم

نه شاید
دانستن همه چیز
اینکه چه لباسی دوست دارم
چه رنگی
یا حتا چه شغلی
یا یا حتا اینکه چگونه و چطوری باشم

هیچوقت نذاشتن که من بدانم که چه کسی هستم

انها ازم میخواهن که فردی باشم نمیخواهم

اولش فکر میکردم این چیز واقعا من هستم

اما بعدا پی بردم من چیزی بیشتر از ان چیزی که والدینم میخواهن میخوام

من چیزی بیشتر از اون ها هستم

شاید نه حتما من چیزی بزرگتر و شایسته تر از ان چیزی که میخواهند باشم هستم


انها
فکر میکنند و تصمیم میگیرند
و حتا نمیخواهند که بدانند من چه میخواهم

و زمانی که اشتباه میکنند

حتا قبول نمیکنن که اشتباه کرده اند

این مرا خیلی ازار میدهد خیلی
که حتا بعضی موقع ها از شدت حرص و عصبانیت سرم را به دیوار میکوبم کا شاید از شدت درد اتش خشم درونم را از یاد ببرم

ولی نمیشود


بعضی موقع ها احساس میکنم که حتا احساساتم هم دست خودم نیست
پدرم میگوید . تو هرگز نباید گریه کنی گریه برای ضعیفاست
اما من دلم میخواهد گریه کنم انقدر گریه کنم که سیل راه بوفتد و تمام روستایمان را با خود ببرد

ولی اجازه گریه کردن ندارم

ای کاش داشتم


مادرم همیشه بهم میگوید

من چه موفقیتی رسیدم که تو بخواهی به ان برسی

انقدر این جمله رو از بچگی به من گفته است که دیگر حتا مکث ها و حالت صداش هم حفظ هستم


اما هر بار که این جملش رو میشنوم دلم میگیرد فکر اینکه من هیچوقت ازاد نشوم دیوانه ام میکند

راستی گفتم دیوانه

زمانی که من فقط ۸ سالم بود فکر میکردم واقعا دیوانه هستم و مادر و پدرم به من لطف میکنند و مرا به تیمارستان نمیبرند

و بعضی شب ها جوری که پدر و مادرم نفهمند به خاطر اینکه یه بچه دیوانه دارن گریه میکردم دلم به حالشون میسوخت

هنوز هم اینو نمیدانند دلم هم نمیخواهد بدانند ولی شاید روزی که دیگر دوسشان نداشته باشم بگویم

اخر انقدر مادرم به من گفته بود که تو دیوانه ای و من تو را باید به تیمارستان ببرم که تا ۱۲ سالگی باور کرده بودم که من دیوانه ام

فکر میکردم حالا که قبول کردم که دیوانه نیستم میتوانم زندگی بهتری داشته باشم

اما درست همانجا اختلاف های پدر و مادرم شروع شد

پدر و مادر من سر هیچ چیزی با هم توافق نظر ندارن
به جز ازیت کردن بچه هاشون
همیشه باهم‌برنامه میریختن که اگه من فلان کار رو انجام دادم که اینا دوست نداشتن
باهام حرف نزنن و کلا نادیده ام میگرفتن
هر موقع اینکار رو میکردن
میتونم قسم بخورم که بدترین چیز عمرم است

همیشه احساس میکردم تقصیر منه من مقصرم مامان و بابام ادمای خوبی اند و من اینجا مقصرم من اونا رو ازار میدم

ولی در نهایت یعنی امروز‌پی بردم که من فقط یه قربانی خامیت اونا بودم
پدر و مادری جوان که خودشونم ذره ای بویی از محبت و توجه نبردن

هرموقع از شون یه چیزی میخوام منو مسخره میکنن برای همین هیچوقت هیچوقت از علایقم بهشون نگفتم

مثلا یه باز بهشون گفتم . میشه کلاس کاراته ثبت نامم کنین ؟
اولش حسابی خندیدن بعدش شروع کردن به مسخره کردنم
انان نمیدونن ولی هیچوقت یادم نمیره که چقدر زیر پتو گریه کردم

یا حتا الان که مادرم فهمید که من داستان مینویسم
میترسد که من دیوانه بشم
اخه چند وقت پیش تو یه سریال دیده بود که یه نفر که اتفاقا رمان و داستان مینویسه دیوانه است

پس برای همون من دیگه حق نوشتن ندارم چون ممکنه من دیوانه بشم

اون حتا اجازه نمیده که من چه شغلی انتخاب کنم

اون میگه فلان دانشجو پزشکی خودکشی کرد پس تو هم‌ نباید پزشک بشی که خودکشی نکنی

من درکشون میکنم اونا میخوان ازم محافظت کنن
با کندن پرهام پرهایی که برای پرواز رشدشان داده بودم

رمان داستاننویسندگیپدر مادر
۲
۰
Sania
Sania
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید