وقتی از صداقت صحبت می شود احتمالا منظور افراد در رابطه هایی هست که درجه ای از اعتماد شکل گرفته، و زمان مشخصی از رابطه گذشته، یا اینکه صرفا از افرادی که با آنها در ارتباط هستند و درجه ای از صمیمیت شکل گرفته همچین انتظاری را دارند.
چرا که اکثر افراد ترجیح نمی دهند در اوایل رابطه یا در روابط عمومی و گذرا با دیگران صادق باشند، ولی به اینجا که رسیدم تازه به ذهنم رسید صداقت یعنی چه، چرا صداقت اینقدر معانی متفاوتی دارد، باز متوجه میشوم که همه چی به موقعیت و زمینه و بافت بستگی دارد یعنی انگار هیچ قانون همگانی وجود ندارد که همیشه و همه جا کمک کننده و مناسب باشد.
پس چرا از هرکسی سوال میکنیم چه چیزی برایت مهم است؟ میگوید صداقت، چون افراد در موضع صحبت کردن نسبتا آگاه هستند از جوابی که می دهند و صداقت جزئی از آرمان ها و ایده آل هاشون محسوب می شود، اما در زندگی و در عمل قوانین دیگری بر رفتار آنها حاکم هست و قاعده بازی متفاوت است.
دلیل دیگر اینکه، صرفا برای حفظ امنیت خودشان در روابط انتظار دارند دیگران با آنها صادق باشند و مطمئن باشند دیگران به آنها خیانت نمی کنند ولی خودشان تن به این واقعیت نمیدهند چون در نسبت با دیگران این احساس اجبار را ندارند که باید متعهد به برآورده کردن این نیاز باشند و در عوض میخواهند دست بالا را در رابطه داشته باشند، نمیخواهند آنها اولین فردی باشند که خودشون رو افشا میکنن، نمیخواهند در مسابقه اجتماعی، بازنده نبرد باشند و یک آگاهی پنهان و ناخودآگاه دارند از اینکه صداقت یک خصیصه مفیدی برای حفظ قدرت بر دیگران نیست.
قاعده بازی در جامعه بر مبنای قدرت و منفعت تعریف شده، و افراد بر اساس همین دستورالعمل زندگی می کنند اما گوشه چشمی هم به عواطف دارند وقتی این افراد رو مواجه میکنید با این تناقض و تضاد با این واقعیتِ
رفتاری ، حداکثر سری تکان می دهند و ژست تاسف به خود میگیرند.
قدرت پدیده ای هست که کمتر کسی درباره اش صحبت میکند برعکس صداقت، ولی اکثر افراد حریصانه به دنبالش هستند، قدرت در یک جامعه، حقیقتی هست که همه افراد از آن آگاه هستند ولی هیچکس درباره اش حرف نمیزند چون سریعا باعث واکنش منفی دیگران میشود.
اما حقیقت این هست که انسان به قدرت نیاز دارد برای بقا و پیشرفت اما نه به عنوان هدفی برای بهره کشی یا سو استفاده از دیگران بدون رضایت و اختیار آنها، بلکه به عنوان ابزاری برای رسیدن به هدف. این واقعیت هم برملا کننده این هست که افراد قدرت را به عنوان یک نیاز مشروع و طبیعی فرض نمی کنند و خودشان هم آگاه هستند که از قدرت به عنوان فریب، بهره کشی، حفظ برتری بر دیگران استفاده می کنند نه برای حفظ بقا و اثر گذاری در زندگی و داشتن امنیت، علت صحبت نکردن صریح درباره قدرت همین میل افراد به استفاده غلط و بیش از اندازه ی لازم از قدرت جایگاه و نقش خود، قدرت پول و ثروت و اثرگذاری ونفوذ بر دیگران است.
این من رو به یک حقیقت دیگر رهنمون میکند اینکه افراد اساسا آگاهی بر رفتار هایشان ندارند و خودکار و ناخودآگاه رفتار میکنند و براساس شرطی شدگی اجتماعی (یعنی تنظیم کردن رفتار ها بر اساس عادت هایی که به مرور زمان در بستر اجتماع شکل گرفته).
بیشتر توجه و اتکای رفتارشان در بستر اجتماع بر نشانه های رفتاری دیگران هست تا اینکه برخاسته از اصول و دلایل و انگیزه های درونی خودشان باشد.
انگار که وقتی افراد پا در فضای اجتماعی میگذارند بیشتر از این که متکی باشند بر هدف ها و اصول رفتاری خودشون از دیگران خط میگیرند و منتظر دیگران هستند تا اونها رو راهبری کنند و هدایت کنند.
راجع به این تضاد و مغایرت بین گفته های افراد با مشاهدات و واقعیات اجتماعی صحبت کردم چونبرداشتم ای هست که جامعه از نبود آگاهی و انسجام اخلاقی و همسویی گفتار و رفتار و همچنین فقدان هدفمندی و ارزش های پایدار درونی رنج میبرد.
ما نیاز داریم افراد جامعه آگاه باشند، بینش داشته باشند، تا جامعه ی متمدن و اخلاقی و رشد یافته داشته باشیم.
و متاسفانه رفتار جمعی در بستر اجتماعی از منطق درونی و پایدار پیروی نمیکند بلکه از موج ها و روند ها و الگو های متغیر پیروی میکند که در بیشتر اوقات فکر شده یا منطبق با ارزش ها نیست، صرفا تازه یا جالب به نظر میرسد و حداکثر یک توافق جمعی نانوشته ی گذرا بین او و جامعه است.