این داستان دخترکی است که مدام فکر میکرد زندگی، دفتر بزرگی است که همه صفحاتش را خودش قرار است بنویسد.

این روزها، برای من، بیشتر از هر چیز یادآوری داستانهایی است که هنوز فرصت ثبت شدن را پیدا نکردهاند؛ قصههایی که در دنیای واقعیمان جا مانده و هنوز شاید میان همین رویاها در حال نفس کشیدن باشند.
یادم میآید آن روزها که هفت یا هشت سالم بود، تفریح مورد علاقهام نوشتن داستانهایی بود که شخصیت اصلیشان، همیشه دختری جسور و پر از خیالهای بزرگ بود. قهرمان قصههایم بلندپرواز بود، جرات داشت و فکر میکرد هیچچیز برایش غیرممکن نیست.
فکر میکنم آن شخصیت، آرزوی درونی من را نشان میداد، اینکه روزی بتوانم همان دختر جسور و بیترس باشم، کسی که صدایش در میان هیاهوی دنیا گم نمیشود.
حالا سالها گذشته است و من هنوز هم هر روز در جستجوی آن قهرمانم. هنوز هم گاهی به روزهایی فکر میکنم که ترس از قضاوت دیگران نداشتم و باور داشتم همه رویاها امکانپذیرند. اما زندگی، بزرگ شدن و گذر از کودکی به دنیای بزرگترها، گاهی باعث میشود یادمان برود دخترانی در همه ما هستند که هنوز دلشان نوشتن دارد. دلشان شکستن قید و بندهای نانوشته را میخواهد و آرزو میکنند بلندتر حرف بزنند، جرأت کنند، سوال کنند و بگویند:
«من فکر میکنم، من رویا دارم و من هم حق نوشتنِ قصه خودم را دارم.»
میخواهم یادآوری کنم که هنوز داستانها و روایتهای زنانه فراوانی مانده که نوشته شوند. هنوز فرصت فراوانی داریم که مرزهای تعریفشده را جابهجا کنیم.
شاید بهترین هدیهای که بتوانیم به خودمان و به دخترانی که امروز کودک هستند بدهیم، باور و اعتمادی است که دریابند صدایشان مهم است، که حرفشان بیاهمیت نیست. باید به دختران یاد بدهیم آنقدر شجاع باشند که قصه زندگیشان را خودشان بنویسند نه اینکه اجازه دهند دنیا به جای آنها بنویسد.
من برای خودم و همه دخترکانی که خوب میشناسم (و حتی آنهایی که نمیشناسم)، آرزو میکنم شجاعتِ نوشتن قصههای ناقص و نانوشتهشان را به دست بیاورند.
قصههایی که فقط خودشان میتوانند بنویسند و کسی به جز خودشان توان تعریف کردنش را ندارد.