ویرگول
ورودثبت نام
Roya
Roya
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

وسعت سبز رویاهایم

بچه که بودم تابستونا برام یک عالم دیگه‌ای بود، خوشحال و سرخوش از تعطیلی مدرسه ومادرم که مارو به هوای رفتن به مسافرت به سوی روستای پدربزرگم، چندین ماه مطیع خودش کرده بود .هیچ‌وقت بیداری ساعت شش صبح ورفتن به ترمینال همراه پدرم برای بدرقه‌ی ما با خواهر و برادرهای قد ونیم قدم ،با ساک‌های رنگارنگ از ذهن و روحم پاک نمی‌شه. رویای شیرین‌تر و سبزتر از این هیچ‌وقت برام رقم نخورد .اتوبوس قرمز کوچک، مسیر سبز جنگل‌های آکنده از درخت مناطق ارسباران،و صدای خانواده‌ها در اتوبوس، واسب های وحشی بین راه که جیغ بچه های داخل اتوبوس رو درمیاورد؛ مارو با خودشون به روستای مادریم تو دل جنگلهای ارسباران می‌بره.


کودکی ۹ساله چقد خوشحال از دیدن پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و دایی‌هایش، باغ زغال‌اخته و گردو وسیب ، بز و بزغاله های که ازما بچه ها، شیطون تر بودن ،رودخانه‌های پرخروش و کوه‌های پر از درختای وحشی چون افرا و بوته‌های تمشک، سماق و توت وحشی و آسمان همیشه تمیز و آبی و تکه پنبه‌های سفید توی آسمونی که به مانزدیک تر بود.


رود خاطراتمان با اون اسم سخت، اما همیشه به‌یاد ماندنی، رود قندیرقالی وسط روستا با اون آب خنک وتمیزش، قندیرقالی تو تابستون خوشحالتر به نظرمیومد،همراه ما بچه ها شروع به صدا وخروش میکرد ، رود مهربان من ساعت‌ها محل آب‌تنی منو برادر و خواهرهایم و و بچه‌های روستا بود و ظرف شستن من در آن با حس بزرگ شدن و با ژست زنان روستایی از خاطرم پاک شدنی نیست. چیدن زغال‌اخته ،گردو و هجوم گرازها و ترفندهایی که پدربزرگم برای جلوگیری از هجوم گراز به کار می‌برد .


شب می‌رسید و خسته‌تر از هر روز در پشت‌بام روی تشک‌های سرد غلت زدن و آسمانی که حتی کف دستی هم از ستارگان خالی نبود و ساعت ها چشم های پرشده از خوابمون مشغول رصد کردن وشمردن اونا بود .صبحی که با بوی تنور داغ و صدای سگهای چوپانان و گاوهای که به چرا میرفتند شروع میشد. و چه زود این خاطرات تموم شدن…بعد ۱۷_۱۸ سال پا به آن روستا می‌زارم ؛رودخانه قندیرقالی که همیشه با روی خوش و صدای بلند پذیرای ما بود ؛ جز سکوت چیزی برامون نذاشته،اون تماما خشک شده بود و این چقد حس غریب و توامان دلگیریه که به جای آب زلال ،خاک خشک شده و مقداری علف هرز ببینی.ومن چقدر دلم براش تنگ میشه، قندرقالیه خروشانم!.کوه‌هایی که پر از بوته‌های تمشک و توت وحشی و درختان سربه فلک کشیده افرا وبوته های سماق بودکه خیلی کمتر از زمان کودکیم بودن وبجایش ویلای های آجری خودنمایی می‌کنند .و اون آسمان شب است که بیشتر از همه منو دلگیر می‌کنه با چند ستاره که به جای نزدیک بودن بهم فرسنگ ها دور از هم گهگاه سو سو میزنند(حتما همتون میدونین قدیما چون آلودگی هوا وآلودگی نوری کمتربوده ستاره ها با تراکم تر وپرنورتر دیده میشدن ولی امروزه که این آلودگی حتی به مناطق روستایی کشیده شدن ستارها تک توک دیده میشن.)

وبه این شکل صدای خروشان و وسعت سبز رویاهایم قدم توراه نیستی میزاره و منوبا خاطرات همراه با دلتنگی تنها میزاره.

«...هُوَ أَنشَأکُم مِّنَ الأًرضِ وَ استَعمَرکُم فِیهَا...»؛ یعنی خداوند شما را در زمین خلق کرد و شما را به عمارت و آباد کردن زمین گماشت .(هود،۶۱)

زمین اگه بخاد مثل زمین بچگیامون ، همون قدر سبزوخروشان باشه و برامون خاطره داشته باشه باید مراقبش باشیم.پس مراقبش باش!

پیکِ زمینآذربایجانارسبارانطبیعت
پاسبان حرم دل شده ام، شب همه شب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید