سفر به گذشته رو میپسندی یا سفر به آینده؟ هر دو جذاب به نظر میرسه
ولی بیا که این سوالو از خودمون بپرسیم، چرا گذشته؟ یا، چرا آینده؟
حالا گمونم میتونیم چند دقیقه با فکر کردن خودمونو منکر نشیم.
خب اینکه مشخصه! دلم میخواد از زیر دستو پای دایناسورها فرار کنم، میخوام مردمو توی دوران هخامنشی ببینم، میخوام به مامانِ مامانِ مامانِ مامانِ بابای بابابزرگم بگم اون روز حتما از خونه برو بیرون، یا اینکه برم پاتوق نویسندهها توی دستو پاشون بپلکم و...
حالا یکم آینده... هواپیما تکراریه! با ماشین پرنده یه توک پا بریم تا تهران بیایم، ولی انصافا مریخ خنکتر از زمینه!، یه دنیا نوردی کنیم با سفینهی S.W.A، بتونیم عزیزانی که از دست رفتن رو ببینیم، چقدر کار داریم! چقدر زیاد!.
-چه خبر؟
+خبرا دستمه! تراشه رو کاشتم یه عینک میزنم الان میام پهلوت واستا...
(چقدر حقیرانه بود این فکرا! )
سپاس که اندیشیدی، ولی اینجا یک سوالی مطرح میشود؛ این ذهنیت حقیرانه، دست پروردهی گذشتهات است؟ یا خواستهی آیندهات؟
(صبر کن! مغزم سوخت)
شما با اتفاقاتی که در گذشته برایتان افتاده است به جلو حرکت میکنید یا اینکه آینده شما را به چنین تصمیمی واداشته؟
( نظری ندارم، خودت چی فکر میکنی؟)
دو سوال همیشه بهتر از یک سوال است، چون تو را به حقیقت نزدیک تر میکند، ولی شما سوالی حقیرانه پرسیدهاید و این دور شدن از اصل مبحث است.
( خب... میکروفونو خودت بگیر دستت، به من نسپر)
سوالی که پرسیدم این بود آیا روند طبیعی پیشرویات در حال حاضر، تصمیمیست که گذشتهات برایت گرفته است یا اینکه خواستهایست که از آینده دارید؟
(با منی؟! گفتم که نظری ندارم)
بله! سوالی میپرسم خوشحال میشوم جواب دهید. اگر حالتی شبیه به کسالت دارید و دلزده شدهاید، ممکن است به آینده فکر کنید یا گذشته؟
(قطعا آینده... چون... نه... گذشته .... چون... اِ.. برای اینکه مثلاً فلان اتفاق کاش نمیافتاد)
سوال بعدی. وقتی خوشحال و ذوق زده شدهاید به گذشته فکر میکنید یا آینده؟
(اینو فکر کنم آینده، مطمعنم. مثلاً میگم ایولا چقدر باحاله زندگی. ولی حالا که سوالتو دقت میکنم... وقتی خوشحالم... به گذشته.. فکر؟ اِ... تا حالا برام پیش نیومده. ولی دلم نمیخواد وقتی از چیزی لذت میبرم به گذشته فکر کنم، این یکم عجیب به نظر میرسه)
سوال بعدی. وقتی خوشحال هستید و از شرایط راضیاید، ساعت چه سرعتی به خود میگیرد؟ زمان آرام میگذرد یا به تندی سپری میشود؟
(اونجور موقعها زمان سریع میگذره، حالا اگه گرفتاری باشه ساعت باتری میسوزونه)
سوال بعدی. اگر اتفاقی دردناک برایتان رخ دهد، چه فکر میکنید؟ به گذشته یا آینده؟
(اونجا دیگه از خجالت دنیا در میام، فکر کنم گذشته...آره)
یک نتیجه گیری. شما ساختهی گذشته خود هستید و با نگاهی که به آینده دارید، تصمیم میگیرید!
(شوخی میکنی؟ یه چیز جدید بگو یاد بگیریم)
شما توجهی به آینده ندارید و با عصبانیت رفتار میکنید، شما....
(چقدر حرف میزنی ربات... تو آخه داری به من درس یاد میدی؟ لامصب یکی از ماها تورو ساخته، چرا یهو خودتو گرفتی؟)
خشمگین شدن بعد از هر حادثهای نشان اضطراب شماست! اضطراب به....
(از سیم کشیدمت، حالا چونه بزن گوش میدم. تو آخه چی میدونی از آدم از این بدن؟ منم جات بودم یه چنتا چرند پشت هم میگفتم مردم کپ کنن. هی سوال هی سوال، چه خبره؟ تو جواب موندیم، میگی سوال بعدی؟ آره، اصلا من از آینده ترس دارم از گذشته بیزارم از حال هم هیچی گیرم نیومده! من جواب ذهن خودمو نمیتونم بدم، جواب سوال تورو بدم؟ فرمایش دیگهای نداری؟ آره آره، ترسیدم باهات دهن به دهن بیام چون میدونستم دارم کم میارم، باید میپیچوندم باید فرار میکردم. صدای لعنتیت داره هنوز توی گوشم تکرار میشه. قطع شو تا خفهت نکردم، قطع شو! چقدر مسخرهست این بازارتون، با یدونه تیتر بیای منو بکشی سمت خودت تا باهات هم کلام بشم؟ اندازهی تو نفهم نیستم که، میفهمم نفهمی. قطع شو میگم، قطع شو. حالا سیمتو وصل میکنم به پریز، روتم آب میریزم، جرقه بزنی منم نگات کنم. این از پریز، حالا یه سطل آب میخواد.... اینم آب)
توجه توجه! شما دچار برق گرفتگی شدهاید، هشدار! شما دچار برق گرفتگی شدهاید، هشدار!
(ربات، بهمون بگو چه اتفاقی افتاد)
شخصِ «من» به علت اضطرابِ آزادی و همچین اضطرابِ مرگ و ترس از واقعیت، دچار هیجانات منفی شد و سپس به دلیل کمبود توانایی در کنترل خود و دوری اندیشی از واقعه پیش آمده و دریافت سطح زیادی از اطلاعات ورودی در چند دقیقه به مغز، دست به عملی غیر بازگشت زد.
(من نفهمیدم چی گفتی، شما متوجه شدین دوستان؟)
(بله) (بله)
(خب چی گفت؟)
(نمیتونم توضیح بدم ولی فهمیدم)
(این که به درد خودت میخوره، ربات میتونی ساده تر حرف بزنی؟)
آیا شما را گذشته شکل داده است یا اینکه شما تسلیم تصمیم آیندهتان میشوید؟
(چه ربطی داشت ربات؟! الان یدونه جنازه رو دستمونه تو داری فلسفه پیچیمون میکنی، سوال میپرسی؟)
سوال مطرح شده مبحثی از روانشناسیست و این سوال ربطی به فلسفه ندارد.
(هر چیزی یه ربط کوچیکی علاوه بر روانشناسی به فلسفه هم داره، اینو یاد بگیر ربات)
این سخن شما که«هر چیزی یه ربط کوچیکی به فلسفه پیدا میکنه» ذخیره شد!
(آفرین، حالا بگو چی اتفاقی افتاد)
هر چیزی ربط کوچکی به فلسفه پیدا میکند، شخص «من» به شکلهای مختلفی به دنبال انکار این موضوع بود.
(پس اینطور.... بچهها یدونه سطل آب بیارین بریزیم روی این، دیگه فقط داره اصل داستانو میپیچونه)
(چرا آب بریزیم؟)
(جرقه بزنه، بسوزه)
(سیمشو از برق میکشیم دیگه، بهتره)
(نه، بزار کاملا از داخل از بین بره، سیم که بکشیم بازم هست ولی خاموش)
(میتونم من رباتو ببرم خونه؟)
(نههه، این تورو میکشه)
(با چی آخه؟)
(هیچی، این میزاره تو فکر کنی؛ برو سطل آبو بیار)
(چشم)
نمیدانم نوشتهام تمام شده یا نه.
فقط میدانم، شخص «من» تمام وقتتان را به وقت خود افزود و حالا منتظر است سطل آب پُر شود تا روی کالبد بیجانش بریزد، شما میسوزید یا «من» را خدا میداند.