
همتراز با حیوانی که در ترازوی عدل، با عدالت سر جنگ دارد. لیکن میتوان بدون هیچ وزن اضافیای، مابقی وزن را حجیم کرد و حتی حجم را با لوازمی که در بَعد اختراع میشود، بیوزن کرد. در همین حین سخنی سر میداد که جان آدمی را تا مرز جنون میبرد؛ از حق نمیتوان گذشت، لحن دلفریبی داشت:«تو را چه به تکان خوردن؟ تو در تلاش باش که فقط بخوری و نمیری، ادامهی مسیر که کار تو نیست، پس نسلات برای چیست؟ عجله هم کار شیطان است و هم کار دیوانگان -بگذریم که نمیدانیم شیطان، دیوانه است یا دیوانه، شیطان- علیالحساب این دو پند را در مُشت گیر و در جیبات بگذار، خیابان کج است، راهی هم که کج باشد، دزد دارد. دیگر برو و در خلوت خودت با خودت دو دوتا چهارتا کن..». کلماتاش در ظاهر، شور و هیجانی به پا میکرد ولی در باطن اینگونه نبود؛ از اصول هر نصیحت گرفته تا هر مبحث، طرف مقابل آن کسی بود که پیراهن کمتر پاره نموده بود و هنوز سناش در تعقیب عاقلی نبود. دو کار در پیش داشت، یا باید بدون ایجاد هیچ مسئلهای، دلیلی را که منطقی در آن نبود میپرستید، یا باید از مجاور چشمها مفقود میگشت تا وقتی که غلطی درست نیافته بود، حق بازگشت به خانه را نداشت. عقل سالم در بدن ناتراز میگوید که «باید توانست بدون اینهمه همهمه زیست. و اِلا که نیاکانمان را نیا کان.»
صبح، گورش را برچید و از نظر محو شد، دُم آن ماهک هم کمکم ظاهری به رخ میکشد. در خلاصهای از جمله، شب آمده بود. برخیزیدم و تا میتوانستم خزیدم، اتاق به اتاق و سالن به سالن. نه صدایی نه نوری. هیچ اعلام حضوری در شعاع نبود. مرکز کور و شعاع لال، من هم همان کَر.
اینبار از استخوان پایینتر از زانوام تقاضا کردم، تقاضای با دلیل. بعد از مدتها توانستم بایستم. ترازو را از زیر کابینت پیدا کرده و بیرون آوردم. ترازویی قدیمی بود، ولی همچنان کار میکرد، گماناً میتوان تصور کرد شاید با خود چنین میگفت:«مانند گاو توی گِل ماندهایم؛ باتری جدید دیگر چه نعمتیست؟! تمام که شد باید یکجا همه به گور رویم؛ ولی خیر، اینجا اینگونه نیست، تا وقتی عقربههایت کار کنند میپندارند که سالمای. امان از این باتری که روان عقربههایمان را تصاحب کرده است». روی ترازوی قدیمیمان رفتم. درست بود، همان عددی را نشان میداد که سگمان را وزن گرفته بودیم. همچنان تراز بودن برای دیگری ممکن نبود. ترازو فقط کارش را انجام میداد، این ما بودیم که «ماما» میکردیم. صدای گشودن در آمد. با عجله سر جایم دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم، دیگر سخت نبود برایم نقش یک دیوانه را بازی کردن. آمدند.
-این کیسه رو بزار روی پله... اینم بزار آشپزخونه...
-ترازو چرا وسطِ هاله؟ تو دست زدی؟
-گفتم خونه جن داره که تو باور نکردی.. ببین اون خوابه یا نه...
-آره.. آره.. قرصاشم خورده مثل اینکه....
و من در رویای دارای ارتفاع، از پنجره میپریدم تا در ترازو ای درست فرود آیم؛ شاید بعد از این همه ناترازی، ترازی بیابم.
راستی در حال فراموش کردن بودم، سگمان بهجای «هاپهاپ»، «ماما» میکرد.