مدتی ست که به کلیات توجه میکنم، همان جزئیات است که لباس کلیات را پوشیده،
تفاوت فاحشی میانشان نیافتم،
به نظرم شاید باید توجهی نکرد،
شاید برای کسی که مدت هاست با جزئیات زیسته، کلیات معنیای ندهد
نوشتههایم را وقتی مرور کردم دیدم مانند قبلیهاست، فرقش این است که کمرنگتر شده؛ کمرنگتر از آن رنگی که مینوشتم
برایم دیگر مفهومی نداشت، نه باعث ایجاد شکلی سهبعدی در ذهنم میشد نه یاد چیزی را زنده میکرد، انگار فقط من همراه خودکار رو به اتمام بودیم
ورای واژه نگریستم، چه دنیای غیر قابل وصفی بود، نمیتوانم با این کلمات و ادبیات ناقصم آن را رسم کنم؛
رسم؟
لابد نمیشود با حالت خط خطی کردن آن را نوشت
متاسفم که آنقدر کامل نفهمیدمش که دربارهاش شرح دهم، شاید زود است که در حال تلاشِ اثباتش، وقتم را میسوزانم
برای هر چیزی که قابل لمس است شاهدی وجود دارد،
اگر نقض شود؟ یا حس لامسه اشکالی دارد یا چشم یاری نکرده است یا فرد، زوج است که کلههایشان در یک جوب نرفته
بعد از توجه به کلیات گیج میزنم، حتی یادم نمیآید چگونه باید ببینم، خیره میشوم گویا که دیوار رو به سمتم حرف میزند، در جزئیات دیوار به من پشت میکرد و نادیده گرفته میشدم
تمرکز اینجا حرفی برای گفتن ندارد
بالاتر از چند بُعد، پایینتر از حد نامحدود، میانههای یک ریسمان در حال پارگی؛
چه چیزی معنا میدهد؟
سوالم در ورای واژه بود که صدایی نشنیدم
شاید صدا آنجا یک نقض است؛ شاید صدا اینجا یک توهم... نه فکر نمیکنم، چون قابل فهم است
نقطه،،
نقطهها نمیگذارد که متن ادامه پیدا کند و پشت سر هم بدون وقفه نوشته شوند
نقطه، واژه را میگیرد و جایش حرف را وارد عامه میکند
باشد،،،،