روزی کشوری به نام امازون که فرمانروای قدرتمندی داشت تصمیم به حمله به دهکده ای گرفت تا روز به روز به قدرتش بیشتر کند بعد از حمله به این روستا همه مردم روستا را نابود کرد. جز کودکی که در یکی از خانه ها بود .پادشاه تصمیم گرفت کودک را بزرگ کرده و به ارتش خود بیاورد.پسر را به قلعه اوردند و روز به روز بزرگ شد پادشاه تصمیم به گزاشتن نام روی کودک شد چون پدر و مادر کودک کشته شده بودند وکودک هم اسمش را نمیدانست .پادشاه چون این کودک را از قبیله عرب ها برداشته بود در حرکتی نژاد پرستانه نام کودک را مولا گزاشت. مولا روز به روز بزرگ تر میشد و تبدیل به قوی ترین سرباز امازون تبدیل شد. مولا موفق شده بود با سربازان کم کشوری که دشمن سر سخت امازون بود را از میان بردارد یعنی کشور ویژیان را.بعد این اتفاق در امازون همه خوشحالی کردند که قوی ترین کشور جهان شده اند و رقیبی ندارند. اما جادوگران امازون گفتن مولا نوجوان عجیبی است و باید به سرعت آنرا از امازون بیرون کنند.چند شب بعد پادشاه تایید کرد حالا که هیچ دشمنی نداریم میتوانید مولا را بیرون کنید.مولا از امازون بیرون شد و هیچ مکانی نداشت تصمیم به ساخت خانه برای خود گرفت.مولا توانایی عجیبی در سیاست جنگ و اقتصاد کشور داشت تصمیم گرفت کشوری را بنا کند . او قبیله ای به نام نیزار که قبیله کم جمعیتی بود اما وسیع بود را به زانو دراورد .در کمتر از یک ماه نیزار به شکل عجیبی پیشرفت کرد مولا دستور به بنای قلعه،تعلیمات نظامی ،مراکز اقتصادی و کشاورزی کرد .اما کمی بعد از سوی برموداعیان مورد هجوم قرار گرفت اما مولا به راحتی مقابله کرد و برموداعیان دیگر حمله نکردند . مولا که کشوری قدرتمند از نیزار ساخته بود شروع به عضو گیری از سربازان دهکده های اطراف شد .مولا توانست چن تن جنگجو از قبیله ها به صورت قرضی بگیرد . مولا جنگجو ها را به کشور نیزار اورد که خودش بنا کرده بود و نامشان را پرسید. اولی جنگجویی به نام سایه بود دومی نامش زبان بود سومی شماعیل بود . مولا به سربازان کشورش یعنی نیزار را نشان داد. انها هیرت زده بودند و چون تا کنون چنین چیزی ندیده بودن به قبیله خود باز نگشتن . مولا مراکز تمرین و پادگان بنا کرد تا سربازان بیشتری بتواند اموزش دهد.مولا شماعیل را مسئول راه زن ها کرد ،سایه را مرزبان و زبان را در امور خانواده گزاشت .کشور بطور عجیبی از همه جوانب پیشرفت کرد مولا امازون را تهدید به حمله نظامی کرد چون در ان کشور به مولا خیانت شده بود.چندی بعد نامه ای از امازون به نیزار رسید که قصد حمله به نیزار را نداریم تا زمانی که شما حمله نکنید .مولا که از این موضوع ناراحت شده بود سربازان را اماده باش داد . چند روز بعد وقتی فرمانروای امازون برای بازدید از مرز کشورش رفته بود، مولا و سربازانش به کمین نشسته بودند مولا سه لشکر ساخته بود دو لشکر از چپ و راست کشور حمله کردند و کسی انتضار نداشت که خود مولا هم از شرق حمله کند پادشاه دستور داد نیرو ها را برای مقابله با دو لشکر چپ و راست اماده کند و مولا بعد دیدن کاهش نظامیان از کنار پادشاه حمله کرد .مولا تمام افراد بالا مقام که کنار فرمانروای امازون بودند را قتل عام کرد اما سربازان را نکشت و تسلیم شدند مولا خاهان جنگ تن به تن با فرمانروای امازون شد. در این جنگ تن به تن که 3 ساعت طول کشید مولا با سر بریده فرمانروای امازون به بیرون امد و خاهان تسلیم امازون شد .پسر پادشاه امازون که شنید پدرش توسط مولا کشته شده پا به فرار گزاشت و فرزند نوجوان خود را در مرکز امازون رها کرد . مولا تمام امازون جز پایتخت امازون را گرفت الان مولا صاحب دو کشور بود .کشور اول نیزار و 97 درصد از امازون بزرگ . مولا چون جنگ سختی داشت اهالی کشورش آنرا مولا زاده کبیر نامیدند . و این لقب را به او دادند . چیزی نگزشت که همان کودک رها شده در پایتخت که نوه ی فروانروای قبلی بود مردم را علیه مولا شوراند . نام ان پسر سزار بود سزار که داستان کشته شدن پدر بزرگش شده بود خاست از مولا انتقام بگیرد و دوباره امازون را در اختیار خود در بیاورد .