چه بی فروغ رنگ و رو باخته است دنیایم
ز روشنایی و تاریکی جدا نیست دنیایم
بر حال خوب و بدم سفید سیاه است دنیایم
ای انسانها ببینیدحال مرا، بیرنگ است دنیایم
نور ز جهانم جان باخته، خاکستریست دنیایم
دریابیدحال این ویرانه آدمرا،خراباست دنیایم
تا انتها و ادبیت به راستی این است دنیایم
برچشمانمرنگبپاشید،شایدکهرنگیشد دنیایَم
***
✍?مهشید دوستی
? مهدی نوری
این شعر، اولین شعر من بود که برای داستان بی رنگم نوشتم.
خلاصه داستان به این صورته:
یه نقاش ممنوع شده.
کسی که دارای یه بیماری نادره
و اون رو از همه مخفی کرده، رازی که دوست نداره فاش شه. تو زندگی سراسر خاکستری اون، رنگ واقعا بی معناست.
نقاشی اتریشی، از خاندان معروف ترین نقاشان وین، پایتخت مهد هنر جهان...
به راستی موجب ننگ پدرش شده.اون نباید نقاشی می کشید. دروغ می گفت.
و بدتر.... اون رو تدریس می کرد و می شد استاد تمام عیار هنر. ولی او؟
هنر به روحش جان می داد، بر چشماش رنگ می پاشید، رنگی که هرگز نتوانست اون رو درک کنه
چرا که او کور رنگ بود!
و در آخر به جای تموم رنگ هایی ک ندید، عشق هایی که ابراز نکرد، و زندگی ای که زندگی اش نکرد
دفترش رو پر از جوهر سیاه خود نویسش کرد.
آری، او همان بود
نقاش معروفی که به او بیماری روانی نسبت میدادند. دیوانه یا نابغه؟ مسئله این بود.
او تجلی درد در دل هنر بود. نقاشی هایش را می گویند. عجیب، بهت آلود و....
بی رنگ!
***