هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم، چشمان لبریز از اشکم به زیر پایم خیره شده بود و زمین آبی رنگ را نظاره می کرد.
با بغض گفتم: « خدایا، می شه پیش خودت بمونم؟من از انسان ها می ترسم، من برعکس همه، دوست دارم پیش خودت توی بهشت بمونم، می شه نفرستیم؟»
خداوند در پاسخ به حرفم با لبخند پر عظمتش که دل و جان هر بیننده ای را شیدا می کرد رو به من گفت:« از چی انسان ها می ترسی ای بنده ی من؟»
در آغوش گرمش بیشتر فرو رفتم، با صدایی آکنده از بغض و لرز گفتم:
« آن ها من را اذیت می کنند، دلم را می شکنند، آن ها عشقم را نابود می کنند، روح لطیفم را پاره پاره می کنند!»
خدا دستان طلایی و نورانی اش را نوازش مانند بر روی سر من کشید :« اگر قول بدهم در تمام آن لحظات کنارت باشم چه؟ باز هم می ترسی؟ تو، مهندس روح بشریت جهان خواهی شد، بخشی از من همیشه کنار تو خواهد بود، ای بنده ی قهرمان من، نترس که در دنیا کسانی به کمک تو نیاز دارند، مطمعن باش شادی هایت از تعداد غم هایت بیشتر است!»
نمی خواستم از او جدا شوم، احساس می کردم قلبم داشت تکه تکه می شد، اشک های الماس مانندم سرازیر شده بود و بر روی زمین فرو می ریخت.
برعکس آدم ها که فکر می کردند آن قطره ها باران اند، من می دانستم آن ها دقیقا چه چیزی هستند.
آن ها اشک های مملو از غم و اندوه جدایی بودند که از چشمال پاک و زلال بهشتی ام بر روی زمین می بارید.
حال و هوای ابری و صاعقه هایی که دلم را می لرزاندند، قرار بود از محبوبم جدا شوم.
در دامان او اشک می ریختم و بر خود می لرزیدم، حرف های او را قبول داشتم، اما گویی خود را آماده ی آن همه رنج و عذاب نمی دیدم.
در همین حین، خدا دستش را روی جایی که قرار بود قلبم باشد گذاشت و نام خودش را بر روی آن زمزمه کرد، با این کار قدرتی شگفت انگیز و فوق العاده در وجودم جاری شد.
درست است، من می ترسیدم، اما به او اعتماد داشتم، مگر بود قدرتمند تر از اویی که قول داده بود از من محافظت کند؟
مگر می شد من شکست بخورم و بازنده ی این میدان شوم هنگامی که داور بلند مرتبه این میدان دستان من را گرفته بود؟
هنگامی که نام خودش را، تکه ای از خودش را در من قرار داده بود؟
« خدایا، اگه...اگه گناه کردم، دل تو را شکستم، فراموشم خواهی کرد؟ تنهایم خواهی گذاشت؟»
خدا لبخندش گشوده تر شد و با صورتی مهربان رو به من با صدای بهشتی اش گفت:
« من تو را هیچ گاه رها نخواهم کرد ای بنده ی من، من آنجایی هستم که تو از وجودم نا امید شده ای، آن جا که درد می کشی و کسی را برای مرحم گذاشتن بر روی زخمانت نداری، من آنجایی هستم که تو به یاد منی! پس نترس و به جایی برو که بندگانم به تو نیاز دارند، اگر می خواهی من را شاد کنی، آنان را شاد کن، دست آنان را بگیر تا من هم دستانت را از نیاز به بندگانم بی نیاز سازم.»
با این حرفش اشک های مرواریدی و آکنده از غمم پایان یافت، حال و هوای دلم آفتابی شد، دستانش را گرفتم و از اعماق وجودم لبخند زدم، خندیدم، خداوند را بوسیدم، اسمش را صدا زدم و با عشقی وصف نشدنی به او سجده کردم.
نمی دانم برای چه و به چه دلیل زمین به من نیاز داشت، نمی دانستم منظور خدایم از مهندس روح بشریت چه بوده، اما یک چیز را با جان و دل می دانستم!
خدا هرگز من را ترک نمی کند، چه آنگاه که از درد، آرزوی مرگ می کنم ، چه آنگاه که از شادی ،خنده کنان به دور خودم می پیچم!
چشمانم را آرام می بندم، پروردگارم، آخرین تصویری بود که می توانستم قبل از آلوده شدن به آن دنیا، با چشمان پاک و زلالم مشاهده کنم.
خداوند با آخرین بوسه اش از من جدا شد ولی لبخندش همچنان من را همراهی می کرد، می توانستم به وضوح حسش کنم.
هنگامی که به جسم مادی وارد شدم، خاطراتم از بهشت از ذهنم پاک شدند.
اما من، در اعماق قلبم آن ها را به یاد می آوردم، می دانستم معبودی هست که عاشقانه نظاره گر اعمال و رفتار من است، کسی که قول داده هرگز تنهایم نگذارد.
من آن لبخند را احساس می کردم، با آن که ذهنم پاک شده بود اما حسی عجیب و لجوج درونم فراموش نکرده بود آن لبخند ها و نوازش ها را!
من، بالاخره با بدرقه دسته عظیمی از فرشتگان پای به زمین نهادم. آن هم با دلی قرص و محکم، و ایمانی که می دانستم هرگز تنها نخواهم بود.
می دانستم که برای امری بزرگ و آسمانی، به خواست او پا به این جهان گشوده ام پس جای نگرانی ای نیست .
من گریه می کردم و در آغوش مادری مهربان، همچون خدایم فرود می آمدم، او مادر نبود، بُعد انسانی خدایم بود که در جسم مادرم ظاهر شده بود.
همانطور که خودش گفته بود، او هیچ وقت من را تنها نگذاشت.همانقدر مهربان ، همانقدر دلسوز، او مادرم بود.
اکنون دیگر می دانستم چه چیزی در انتظارم است، برایم مهم نبود درد بود یا شادی ،مهم این بود من دیگر نمی ترسیدم،من ایمان قلبی ام را به دست آورده بودم و برای مقابله با دنیا و مشکلاتش آماده بودم چرا که می دانستم خدایی قدرتمند تر از تصور ها در کنارم است و از من محافظت می کند!
حس تنهای درونم می گفت:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری!
آن خدایی که به هنگام غمت می گِریَد
و به هنگام خوشی های دلت می خَندَد.
✍?نویسنده : NERSIA ( مهشید دوستی)