ویرگول
ورودثبت نام
Dastan hay kota
Dastan hay kota
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستان شاهدخت

داستان شاهدخت
داستان شاهدخت

فصل اول داستان شاهدخت



مقدمه و خلاصه داستان

شاهدخت دختری بسیار آرام
بی آلایش خونسرد
اما اتفاقاتی رخ میدهد تا او نترس قدرتمند شود
از قصر میگریزد با دنیای بیرون همراه و دوست میشود

...................
....................
‌....................
....................
....................


جریان از این قرار است که


پادشاه در اواخر عمرش بسیار افسرده شد با هیچکس حرف نمی‌زد
باوفا ترین فردش پلنگی از این نوع رفتار های پادشاه بسیار افسوس می خورد
دوشس ها همه وزیران ... فرمانده ها اشراف زادگان
از این که چه اتفاقی در آینده می افتد مات و مبهوت
به سختی کشور را اداره میکردن
پس از دیگری اتفاقاتی ناخوشایندی پیش می آمد
زندان ها از زندانیان پر میشدن
قحطی . بیماری . جنگ داخلی
آتش سوزی در مذارع
زن ها بیوه
و بچه ها گم میشدن

وزرا تنها کاری داشتن این بود ناخواسته از منصب خود
خارج شوند

هیج کاری از دستشان برنمی امد






شاهدخت هم کنج اتاقش گوشه گیر بود
روز ها می‌گذشت انگار شادی و عشق از این سرزمین دزدیده شده بود

تا این که پادشاه از دنیا رفت
⁦تنها وارث پادشاه عموی پیرش و شاهدخت بود
عموی پیرش شاه شد و همه تصمیم بر این داشتن شاهدخت ملکه شود

اما شاهدخت نه سنی داشت نه در امور کشور وارد
و نه علاقه به ملکه شدن در چنین وضعیتی را داشت


زمان طولانی گذشت

نیمه شب شاهدخت با صدای ترررررق از خواب پرید
پنجره را باز دید
رفت کنار پنجره

ای داد این شیشه ها پره خونن .
چکاوکی پرید در دامن شاهدخت

به من رحم کن من ارزش هیچ چیزی ندارم از دامانش
پایین پرید با بال های نیمه خونینش سر پایین آورد
سرش را بالا گرفت. .... بسیار زیبا هستی
چنین زیبای عشق چگونه و چرا تنها چنین جاییست
حوصله ات سر نمی‌رود


شاهدخت بر روی صندلی کنار پنجره نشست و دستی بر روی گربه اش نیلی کشید . منم . مثل نیلی

تنهام اما . نیلی آرومه خیلی آروم
این که هیچ عکس‌العملی نسبت به غریبه ها نشون نمیده بازم مث
منه

بیا نزدیک ... چکاوک با شور پرید در دامن شاهدخت .

شاهدخت دست میکشید روی بال های چکاوک
این که معلومه راه دوری رو اومدی
بگو برام ... مشتاق شنیدن حرفهای شیرینتم

چکاوک فورا روی تخت شاهدخت جستی زد نمیدونی . اما مطمئنم میفهمی حسش میکنم با تمام وجود ... تو با من میایی توروخدا با من بیا .
اون وره کوه های سر سبز . دهکده های قشنگ مذرعه های پر از درختای سیب . هلو
نارنج .... سپیدار های جنگل اسرارآمیز .... رود های سخنگو حصار های جادویی
با بهترین دوستم بوزینه آشنات میکنم
چکاوک سریع این ورو اون می‌پرید بالاشو سمت شاهدخت گرفت می‌خوام تورو با خودم ببرم ناگهان به خود نگاهی کرد در خودش رفت شاهدخت که می‌خندید چکاوک باز هم به بال هایش نگاهی کرد . یه نگاهی به شاهدخت
تو فرشته ای
تو معجزه کردی
شاید جادوگری باشی
اما اصلا بهت نمیاد
حالا بهتر از نمیشه
تو رو واسه همیشه از جا میبرم

من نمیتونم باهات بیام
افتابگردونا خوابن اونا به بودم عادتی ان صبح ببینن نیستم از غصه پر پر میشن
باغ . مجسمه ها تابلو ها
سر آشپز مارلی درخت کهنسال
باغ .

این سرزمین .. همه به من احتیاج دارن
چکاوک چند لحظه ای هیچی نگفت
از پنجره اتاق شاهدخت پرید بیرون و در سیاهی شب ناپدید
شد
شاهدخت با گریه به رختخواب خود رفت


داستان شاهدختکاپیتان در برابر بیگانگانراز شمیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید