اگه میشد دستتو میگرفتم میبردمت توی جلدم و بهت میگفتم "ببین، این دشت غم که میبینی همش مال منه. این رشته هایی که مثل سیمای گره خورده هندزفرین و هیچوقت باز نمیشن فکرای منن. اون خاک و آواری که رو زمین ریخته دیوار محکمی از اعتماد و محبت بود بین من و آدمایی که فکر میکردم دوستامن. اون خورده شیشه هایی که روی زمین ریختنو میبینی؟ اونا تیکه های قلب منن. به دریای اون سمت که انتها نداره نگاه کن. قطره قطرش اشکایین که ریخته نشدن. حتی کوه هایی که روبه رومون محکم وایسادن، جنسشون از سنگ درد و کانی غصه ست نه خاک و کلوخ واقعی.
دنیای درون منو دیدی؟ میدونم، اصلا قشنگ نیست. باز کردن گره افکارم، به دست آوردن دوبارهی اعتماد از دست رفتهام، بستن زخم پاهام موقع رد شدن از روی خورده شیشه ها و دیدن این فصل تاریک و سیاه از وجودم کار اسونی نیست. من هرروز تنهایی دارم با همه ی اینا سر و کله میزنم و سعی میکنم نرمال باشم. لطفا سعی کن درکم کنی و از اینی که هستم شکسته ترم نکنی."