ویرگول
ورودثبت نام
نازنین عباسی
نازنین عباسی
خواندن ۳ دقیقه·۶ روز پیش

رمان رهای من

🌸نام رمان: رهای من🌸

#پارت1

زیر پتو داشتم با گوشیم ور میرفتم یهو یه نفر پتو رو از روم برداشت و با داد گفت:دختر ساعت هفت صبح شد تو هنوز
نخوابیدی؟چی تو این گوشی بی صاحاب هست که همش سرت توشه!

از بلند شدم نشستم رو جام سرم بد جور تیر کشید.من:زن عمو چیکار کنم عادت کردم دیگه.حالا شما چه گیری دادین به من!

زن عمو:دهنتو ببند! عادت کردم چیه این همه آدم گوشی دارن ولی مثل تو تا دم صبح سرشون تو گوشی نیست!پوفی کشیدم و از جام بلند شدم همونطور که به سمت دستشویی میرفتم گفتم:

تا الان هزار بار اینارو بهم گفتین آیا قانع
شدم؟پس خودتونو خسته نکنید همینه که هست!زن عمو:خیلی پرو شدیا باشه هر غلطی که دوست داری بکن

ولی اگه سر موقع به کارات نرسی از خونه پرتت میکنم بیرون!با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم که زن عمو رفته.

آبی به صورتم زدم و شروع کردم به گریه کردن! اینا هم از بی کسی من سو استفاده میکنن واسه خودشون حاضر بودم برم.

خبری از عمو اینا نبود شونه ای بالا انداختم بهتر میخوام صد سال سیاه قیافه نحس اون زنیکه با پسرشو نبینم.

خیلی گرسنه ام بود رفتم سمت اجاق گاز و غذا رو گرم کردم خوردم.کلی ظرف نشسته تو سینک بود همرو شستم و خشک کردم.

بهتره تا اون زنیکه نیومده اینجارو تمیز کنم.درسته خیلی اذیتم میکنن ولی مجبورم باهاشون کنار بیام.

اینا هم از بی کسی من سو استفاده میکنن واسه خودشون حاضر بودم برم پرورشگاه به جای اینکه تو این خونه نحس بمونم و با این زنیکه کل کل کنم،ولی حیف نمیشد بدون رضایت عمو اینا برم.

از تو آینه نگاهی به خودم انداختم زیر چشمام گود افتاده بود که از علائم بی خوابیه.وقتی ۱۲سالم بود خونوادم رو از دست دادم سرپرستیم رو عموم به عهده گرفت که اولاش زن عمو مخالف بود اما خوب که فکر کرد به این نتیجه رسید منو به عنوان یه کنیز اینجا نگه دارن که البته به نفعشون بود.

بقیه فامیل هم شهرستان زندگی میکردن اصلا حاضر نبودن از من مراقبت کنن همشون برن به درک!

اشکامو پاک کردم موهام رو گوجه ای بالای سرم جمع کردم از سرویس بهداشتی اومدم بیرون.

زن عمو لم داده بود رو مبل و داشت تی وی نگاه میکرد هه زنای همسن این اول صبح مشغول کارای خونه هستن بعد من به جای این باید همه ی کارا رو بکنم.

مستقیم رفتم تو آشپز خونه در یخچالو باز کردم یه موز برداشتم کوفت کنم که صداش از پشت سرم بلند اومد.

زن عمو:دست نزن اینا برا پسرمه!من با حرص:اگه پسرتون این همه موز رو یجا بخوره ... نمیشه؟

دهن باز کرد خواست چیزی بگه که صدای متین رو پشت سرم شنیدم! متین:چخبرتونه؟
زن عمو:این دختره مگه میزاره چیزی واسه ما بمونه همه رو یه سره میخوره.

با اعصبانیتی که سعی داشتم مخفیش کنم گفتم:یه نگاه به ه*ی*ک*ل خودت بنداز زن عمو! یعنی این وسط من باعث شدم چیزی واستون نمونه..

با این حرفم متین کشیده ی محکمی نثارم کرد و پشت بندش گفت:صد بار گفتم راجب مادرم درست حرف بزن رها ! اینجا خونه ی اونه هر کاری دلش بخواد میکنه تو غلط میکنی اینجوری بهش توهین کنی.

اشکام سرازیر شد با نفرت تو چشاش نگاه کردم.صدای باز شدن در حال اومد و عمو وارد شد که چشمش به ما افتادعمو: اینجا چه خبره؟!

همونجور که اشکام میریخت گفتم:اگه قرار بود همش اینجوری با من رفتار کنید چرا سرپرستیمو به عهده گرفتین؟

عمو با تعجب گفت:رها دخترم چیشده؟ چرا گریه میکنی؟بدون توجه بهشون دوییدم تو اتاق و درو قفل کردم دستمو گذاشتم روی دهنم و اشک میریختم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید