ویرگول
ورودثبت نام
کوروش جعفری زاده
کوروش جعفری زاده
کوروش جعفری زاده
کوروش جعفری زاده
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

پیکان .

برای مسابقه دنده عقب به خاطرات

نوشته : کوروش جعفری زاده .مشهد مقدس. آبان404.

حاج بابا یک خروس را سر بُرید و خونش را مالید به چرخهای پیکان . بابا بلند خندید. مادر و شریفه، کِل کشیدند. ننه حَبیبه اسپند دود کرد وآن را جِلف دور ماشین چرخاند. خبرش پیچید توی کوی و محله ما. زنهای همسایه از پشت پنجره ها سرک می کشیدند و بچه ها عصرها که از مدرسه آزاد می شدند توی مسیرشان یک نفس می دویدند تا برسند به خانه ما. دور پیکان می لولیدند. دستهایشان را روی کاپوت گرم ماشین می کشیدند، نوازشش می کردندو دررویاهایشان غرق می شدند و داستان می ساختند. من و شریفه گاهی می نشستیم پشت فرمانش و هی بوق می زدیم. آن روزها توی روستای ما کمتر کسی دوچرخه داشت چه برسد به ماشین. حالا اینکه چطورشد که ما پیکان خریدیم وبابا پولش را از کجا آورده بود من هم نمی دانستم. یک بار مادرهمانطور که روی سنگ قبر پدر بزرگ آب می ریخت گفت خدا رحمتت کنه مَرد اونقدر گذاشتی که ما همین چارچرخ رو خریدیم . به گمانم منظورش از چهار چرخ همین پیکان بود. مدتی گذشت. با پیکان خوش بودیم. بابا که کار درست و حسابی ثابتی هم نداشت با ماشین مسافرهایی که می خواستند به خرمشهر بروند را می رساند و از درآمدش راضی بود. شبها که خسته می رسید خانه، داستان مسافرهایش را برایمان تعریف می کرد. یادم هست که یکبار از یک زن حامله ای که حرف می زد مادر زیر چشمی به من و شریفه و بعد به بابا نگاه کرد و بابا حرفش را خورد و دیگر ادامه نداد. ما با پیکان می رفتیم خرمشهرخانه عمه نصرت و برمی گشتیم. چند باری هم رفتیم امامزاده یحیی. نشستیم و چای خوردیم و حاج بابا برایمان آواز خواند. گاهی هم بابا کیسه و بشکه و تخته چوبهای همسایه ها را مجانی و تعارفی جابجا می کرد و من جلوی همسن و سالهایم چه کیفی می کردم.

چند سالی پیکان را داشتیم . گاهی خراب می شد و مجبور می شدیم مسافتی هُلش بدهیم. گاهی آنقدر می شُستیم ومی ساباندیمش که رنگ ورویش می پرید. پیکان با ما بزرگ می شد انگار. عمه که فوت کرد، جُل و پلاسمان را جمع کردیم آمدیم خرمشهرخانه اش که یک خانه بزرگ و درندشت بود. تازه کمی قد کشیده بودیم و وضعیت زندگیمان تثبیت شده بود که، جنگ شد.

در چشم برهم زدنی همه چیزمان بهم ریخت. شهرمان . زندگی مان و همه شادی هایمان. بابا لباس جنگ پوشید. پیکان را گِل مالی کرد. دلمان سوخت. مدتی زیر آتش و خمپاره وتوپ و هواپیماهای بعثی ها مقاومت کردیم. گاهی پیکان، وانت بار می شد و کیپ تا کیپ کیسه های شن و بیل و کلنگ بار می زدند. گاهی غذا می بردند برای ارتشی ها .گاهی تانک می شد و شبانه تا نزدیکی های خط جلو می رفت و گلوله های آرپی جی را می رساند به سربازها. صدای تیرو تفنگ قطع نمی شد. ما توی زیر زمین خانه عمه سنگر گرفته بودیم ومادر و شریفه وننه حبیبه برای بچه های محله و نیروهای سپاه وبسیج، نان و لوازم دیگر بسته بندی می کردند. پیکان حسابی بهم ریخته شده بود ومثل حاج بابا از تک و تا افتاده بود. خسته و فرسوده شده بوداما خودش را می کشاند و مقاومت می کرد. چند جایش را هم ترکش گرفته بود و ورق آهنی کنار درو پیکرش جِر خورده بود. یکبارهم دیدم که روی صندلی اش خون ریخته بود. بعثی ها که وارد خرمشهر شدند، بابا گفت اینجا برای شما امن نیست. برویم مشهد زیر سایه آقا کنار حرمش. هر چه توانستیم بارپیکان کردیم روی سقف و صندوق عقبش را کیپ بار بستیم و آمدیم مشهد. بابا ما را سپرد به امام رضا و حاج بابا ونَنه حَبیبه وخودش با کاروانهای مردمی برگشت به خرمشهر تا بجنگد. ما ماندیم دریک بلاتکلیفی نا محدود و نامعلوم. گفته بودند که به جنگزده ها خانه های سازمانی می دهند. اما خبری از خانه نبود. مدتی پیکان را کنار پارک شهر خواباندیم و تویش زندگی کردیم. شبها حاج بابا روی درهای پیکان را با چادر نماز مادرمحصور می کرد تا مادر و شریفه و ننه حبیبه داخل آن بخوابند. من و حاج بابا هم روی چمنها و نیمکت پارک کنار پیکان می خوابیدیم. حالا ما شده بودیم جنگزده. خانواده های زیادی توی پارکها و اطراف حرم چادر زده بودند. از خرمشهر خیلی ها آمده بودند. حتی چند تا از بچه های محله مان را توی حرم وقتی رفته بودیم زیارت دیده بودم.

بالخره یک اتاق در مجتمع جنگزده ها بما دادند. حاج بابا بَس برای ما دوید و خودش را به آب و آتش زد بیمار شد و افتاد توی خانه. من دنبال گواهی نامه رانندگی بودم وشبانه درس هم می خواندم . چند ماه بعد حاج بابا فوت کرد. یکی دو سالی گذشت تا اینکه خبر آزادسازی خرمشهردلمان را شادو خوشحال کرد. بابا بلند خندید. مادر و شریفه، کِل کشیدند. ننه حَبیبه اسپند دود کرد وآن را جلف دورماشین چرخاند. تسبیح حاج بابا را که به ضریح امام رضا متبرک کرده بود قلاب کردم به آینه پیکان. دوباره پیکان راکیپ تا کیپ بار زدیم و برگشتیم شهرمان.الان چند سالی هست که با پیکان مسافرکشی می کنم. حالا دیگرپیکان شده است عضوی از خانواده ما.و بابا هیچ وقت از جنگ بر نگشت.

تمام.

#دنده عقب با اتو ابزار

سنگ قبردنده عقب با اتو ابزار
۴
۰
کوروش جعفری زاده
کوروش جعفری زاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید