برایان تریسی در جایی میگوید: «میزان تحت کنترل درآوردن کارها و فعالیتهایتان بستگی دارد به اینکه تا چه حد بتوانید انجام بعضی از کارها را متوقف کنید و در عوض وقت بیشتری را صرف فعالیتهای اصلی کنید که واقعاَ میتوانند در زندگی شما تحول ایجاد کنند.»
جمله را میخوانم و به خیالات پناه میبرم. به اینکه از کودکی همیشه اگهیها و تبلیغات در مجلهها، خیابانها، تلویزیون و دیگر مکانها مرا به خود جذب میکرد. حتی مجلههایی که به سن من قد نمیداد را پیدا میکردم و غرق در آنها میشدم. از تبلیغات ژیان و پیکان ، علاءالدین و تاید و بعدها گلرنک، میهن و الخ. و حالا هم همینطور فرقی نکردهام. آگهیها و نحوة طراحی آنها مرا وادار به فکر کردن میکند، که گاهی همراه با ستایش است و گاهی اینقدر توی ذوقم میزند که دلم میخواهد زودتر فضای فکریام را عوض کنم. پیش از آنکه چیزی بگویم این جهان رنگارنگ مرا به دنبال خود میکشاند. راستش فکر و خیالهای روز، شبها هم دست بر نمیدارند. اما خیال است دیگر، گاهی هم راهی به واقعیت دارد.
با خودم میگویم اینبار کار را تمام میکنم.
چشمانم را باز میکنم. روزهای آخر شهریور است، سازمان مدیریت صنعتی و من در کلاس 201 نشستهام. آقای طالبی با همان تیزی و فرزی، تنی ورزیده، شانههای پهن و دستهای کشیده وارد کلاس میشود؛ در نگاهش نوعی جذبه، سرمستی از دانایی و امید دیده میشود. در گواهی من چه راهنمایی بهتر از او. فکرها را خوانده است و میداند برای چه اینجاییم و در جستجوی چه چیزی بر آب میرانیم.
از همان دقایق اول، شروع به صحبت کردن میکند و از قوانین کلاس میگوید. گاهوبیگاه صدای خندههای اوست که ما را وادار به خندیدن میکند. نفس راحتی میکشم. انگار قرار نیست حالت رسمی و خستهکننده بر جمع ما غالب شود؛ البته همه میدانند که او با کسی شوخی ندارد. اوایل فکر میکردم که باید حتماَ نکتهبرداری کاملی از کلاس داشته باشم، بعدها دانستم که نمیشود هم به صحبتهای او گوش داد و هم حواسم مشغول نوشتن شود، آخر او اینقدر با هیجان و تندتند صحبت میکند که گوش دادن نفعاش بیشتر از نوشتن است.
او نه تنها کوچه پس کوچهها و بنبستها، خانهها و دخمههای این راه را میداند، بلکه در قدیم و جدید این دنیای جورواجور روزها و شبها سپری کرده است.
دیگر چشمانم را نمیبندم و به خیالاتم امان میدهم. اکنون، زمان تغییر است.