محسن ارژندی
محسن ارژندی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کوه بودیم گاو شدیم، رنگ بودیم خون شدیم

هیچ‌کس حال و روز خوبی ندارد. این چند سال وضع ما همین بوده. یا اینجا زلزله آمده یا آنجا ویران شده، یا آن‌سوتر آب شهری قطع شده و یا ساختمانی فروریخته. همه‌چیزمان به همه‌چیزمان می‌آید. گریه کردن و بازی با خاک کسب‌وکار این روزهای ما شده. هر چیزی را به خاک تبدیل می‌کنیم، فرقی هم نمی‌کند رؤیا باشد یا خودمان یا رودخانه. خاک می‌کنیم و بعد شروع می‌کنیم به عزاداری. در کنار زاینده‌رودم. خشک است، طوری که انگار هیچ وقت مایۀ زندگی نبوده. انگار که مریض باشد. افسوس تمام وجودم را گرفته. روزگاری لب‌به‌لب آب بود و اینک سراسر خاک است. به خاطراتم پناه می‌برم. به روزهای رنگی‌رنگیِ کودکی‌ام. به روزهایی که له‌له می‌زدم از مدرسه تعطیل شوم تا با دوچرخۀ چینیِ دومیلم از چهارباغ به کنار رودخانه بروم. قاطی بزرگ‌ترها شوم و تصنیف و ترانه بشنوم. خودم را سوار بر آب ببینم؛ سبک و شناور و تهی از همه‌چیز. و به صدای آب که از دهانه‌های پل باشدت به بیرون فوران می‌کند دل بسپارم. به روزهایی که اگر دلتنگی و غصه امانم را می‌برید، فرقی نداشت که از پل خواجو شروع کنم یا از پل مارنان، بالا و پایین رود صیقلم می‌داد. خودم را که به آب می‌سپردم. تازه می‌شدم. رود همچون مادری مهربان من را در آغوش می‌کشید، پناهم می‌داد و همۀ دلتنگی‌هایم را ازآنِ خود می‌کرد. نه برای من، برای همه مادری می‌کرد. قصۀ شهرهایی که با رودها و دریاها آمیخته‌اند، قصه‌های عجیبی است. انگار همۀ مردم شهر تنها مأوایشان آب باشد. هر لحظه با آن سخن می‌گویند.


قصۀ رودی که سال‌هاست از کوه‌رنگ سرچشمه می‌گیرد و کیلومترها از میان کوه‌ها و باغ‌ها و دشت‌ها و شهرها و آدم‌ها می‌گذرد تا قصه‌ها و رازهای فراوانی را با خود به گاوخونی ببرد، شوخی‌بردار نیست. شوخی نیست از کوه‌رنگ شروع کنی و با این حجم از غصۀ دیگران سالم به گاوخونی برسی، آن‌هم هر دقیقه، هر روز، هر هفته و هرسال. شاید هم اصلاً گاوخونی طاقتش سر آمده بود از این همه غصه و ناله که هر لحظه به قلبش فرو می‌ریخت. شاید نامش را برای همین گاوخونی گذاشته‌اند، از بس چیزی به خودش نگرفته، شده گاو و از بس غصه خورده، شده خون.

رود که خشک شد ما هم خشک شدیم. رود که خشک شد پل‌ها هم از عطش چاک خوردند. پل‌هایی که از جنگ‌ها جان سالم به در برده بودند نتوانستند بی آب سر کنند. حالا به زاینده‌رود هم مثل ما، به‌جای حق اصلی‌اش، یارانه می‌دهند. سالی چند روز یارانۀ آب برای دلخوشی. البته کدام دلخوشی وقتی حقت را ندهند. او هم مثل ما دیگر رمقی برایش نمانده، مثل جاهای دیگر و کسان دیگر. انگار فهمیده باشد چه خبر است. انگار به کما رفته باشد، انگار که منتظر باشد. حالا دیگر نه از کوه چیزی مانده و نه از رنگ. انگار نه انگار این رود روزی پناه ما بود و رنگی‌رنگی‌‌مان می‌کرد. چیزی مثل رنگ آن روز، رنگ آن فصل. سبز و قرمز و نارنجی و سفید. حالا رود هم رنگ باخته. گاو شده، مثل ما که گاو شدیم. مثل مشدحسن که گاو شد. حالا رود با نگاهی خیره به ما می‌گوید من زاینده‌رود نیستم، همان‌طور که شما خودتان نیستید.

رنگگاو
ویراستار/ با کلمات سر می‌خورم به گذشته و آینده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید