ویرگول
ورودثبت نام
ایزابل بروژ
ایزابل بروژبه وقت غم"ایزا" و در روزهای شادمانی "بل" صدایش می‌زدند!
ایزابل بروژ
ایزابل بروژ
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

بالاخره تموم شد!

اینارو مینویسم تا یه روز بیام و موقع خوندشون یه نفس راحت بکشم و بگم: بالاخره تموم شد!

پ‌.ن: نمیدونم چرا اما فاصله‌ی بین کلمات بهم ریخته و درستم نمیشه . پس از الان بابت شمایل عجیب بعضی کلمه‌ها معذرت .

امروز بعد از مدت‌ها فرار و ترسیدن از این روز سخت و پر چالش ، به سمت چیزایی که باید حلشون میکردم قدم برداشتم . یکی دو تا نبود و طبیعتا همشون حل نشد . خیلی چیزا نصفه موند خیلی چیزا ناامیدم کرد . ولی خب خیلی چیزام درست شد . خیلی کارا راحت‌تر از چیزی که انتظارشو داشتم پیش رفت . خوشحال نیستم . ناراحت هم هستم اما شاید فقط یکم از بارم سبک‌تر شده . و مثل همه‌ی روزای این چند وقت به خودم یادآوری کردم که باید تحمل کرد . باید دووم اورد . برای یه روز روشن ، واقعا واقعا روشن ، بدون لکه‌های تاریکی . خسته‌ام . خیلی وقته که خسته‌ام . اما میدونم که فعلا نباید نشست . باید بدوام . با سرعت هر چه تمام‌تر . و خیلی گریه دارم . خیلی خیلی زیاد . از آدمی که قبل این جریان بودم خبری نیست . درونم پر از سنگینی شده . دلم خیلی تنگ شده برای اون آدم . برای نگاه خوشبینانه‌ای که به آدمای دورش داشت . دلم تنگ شده برای شور و شوق موقع صحبت کردنم با زینب و نسیم و هستی . دلم تنگ شده برای خودم بودن در کنارشون . اصلا دلم تنگ شده برای وقتایی که با آدما صحبت میکردم بدون اینکه توی دلم از دستشون غصه بخورم و بگم که حیف و حیف و حیف .

امروز وقتی از پیش میم اومدم و زینب رو دیدم اومد بغلم کرد و بعد گفت مگه بد گذشت حرفاتون؟ دستات داره میلرزه . لبخند کمی زدم : نه خوب بود اتفاقا . فقط من استرسشو داشتم . ولش کن . ولش کن ..

میم خیلی کمکم کرد . اون همیشه کمکم میکنه و من بابت اینکه توی این روزای سخت چنین آدمی هوام رو داشته ،فارغ از اینکه کیه و چیه سپاسگزارشم . زینب هم کنارم بود . واقعا اونم کمکم کرد . مخصوصا توی اون لحظه‌ای که گفت بیا قضیه تو و نسیم رو حلش کنیم بره پی کارش . و حلش کردیم . نسیم و بعد هشت ماه بغل کردم . دلم واقعا براش تنگ شده بود اما خب میشناسمش و میدونم که برای اون اینطوری نبوده . هنوز دلخور بود . دلخور بابت اینکه اون روزا باورش نکرده بودم . آره من زیاده‌روی کردم . بدون اینکه از خودش بپرسم چیزایی رو باور کردم که نباید . ولی خب ، نمیتونم بگم که خودش هم توی شکل دادن این باور بی‌تقصیر بوده . به هر حال بالاخره پرونده این مصیبتم بسته شد . نمیدونم دوباره مثل قبل میشیم یا نه . فقط دارم سعی میکنم یه ذره زمان بدم . ولی نمیدونم واقعا نتیجه چی میشه . به قول خودش من میشناسمش و درصد زیادی از زندگی و شخصیتش رو میدونم . پس میشه گفت سخته همه چیز

چیزی که خیلی آزارم میده اینه که هممون به نوعی دلچرکینیم . از همه چیز . دیگه مثل قدیم نیست که باهاشون حرف میزدم و احساس امنیت میکردم . حالا انگار که همه اون آدمای قدیمی واسم غریبه شدن . و اعتماد؟ نه دیگه حتی اسم اعتمادم واسه مسخره‌ست . مثل وقتی که توی چشمای سین نگاه میکردم و به تعریفایی که ازم میکرد گوش میدادم در حالی که میدونستم چند روز قبل چه کارا که در حقم نکرده . پس مثل خودش لبخندای تصنعی زدم ، تعریفای مسخره کردم و در نهایت حرفمو زدم . گوش داد؟ نه . اون همیشه دنبال هدفای خودش و منعفت نفرت انگیزشه . و حالام بالاخره فرصت اینکه تمام عقده‌هاش رو روی سرم خالی کنه رو پیدا کرد . کاری از دست من بر میومد؟ نه . مجبور شدم که لعنت به این کلمه و چرخه‌ی اجباری که تمومی نداره . دستم زیر سنگش بود . پس قبول کردم . با همون لبخندها از هم خداحافظی کردیم و اومدم بیرون . پس سین یک من صفر .

الان اگه گاه سردی‌های نسیم رو و عدم اعتمادم به همشون و مشکلاتی از این دست و نادیده بگیرم . و بابت بهتر شدن اون میونه‌ی درب و داغون یکم خوشحال باشم. سین چندش سنگ بزرگی انداخته وسط راهم . باید چیکار کنم؟ اون هزینه‌ی گزاف رو متحمل بشم؟ دوباره با اون آدمِ به اصطلاح کله گنده تماس بگیرم؟ وای که چقدر تماس با اونم سخته . باز باید از صد تا راه و مانع رد شم تا برسم بشینم جلوش و بگم در ازای فلان، فلان رو میخوام . عجب بدبختیای گیر کردیم‌ها . به قول ساره با هر چی آدم عجیب غریبه محاصره شدیم .

پس فعلا موقتی یه اعتدالی داره ایجاد میشه . البته اگه باز خدا شوخیش نگیره و مثل تمام این چند ماه بعد از هر بار که گفتم : خب انگاری داره درست میشه . دوباره نزنه و همه چیز رو فرو بریزونه . چه میشه کرد؟ تحمل ، انجام دادن کاری که سین خواست ، برداشتن یه سری قدم کوچیک سمت اون چیزی که دارم بخاطرش تمام اینارو تحمل میکنم و بازم تحمل و تحمل .

آدمای کمی تو این مسیر کنارم نبودن . مامان بود . آرش و ساره ، دریای امن و قدیمیِ من و حتی بعضی وقتا روژین بود . میم هم که هر چی بگم کم گفتم و در بعضی مواقع در کمال تعجب : زینب . اما خب حق بدید که الان تو احساس تنهایی غوطه‌ور شده باشم و دلم بخواد گریه کنم. چون آدمای خیلی زیادیم به همون اندازه تنهام گذاشتن . مثل نسیم . یا بدتر ، وقتی توی مشکلات دیدنم برای بدتر شدنش هر تلاشی که تونستن کردن: یه سریا خواسته مثل سینِ لعنتی و یه سریا ناخواسته اما عمیق و وحشتناک مثل زهرا .

در نهایت : خودم موندم و خودم . با یه قلبی که پراکنده شده . و وجودی که متزلزل شده . ذره ذره جمع میکنم . ذره ذره بلند میشم و برای رسیدن یه روز که همه اینا رو پشت سر گذاشته باشم تلاش میکنم و امیدوارم .





۷
۲
ایزابل بروژ
ایزابل بروژ
به وقت غم"ایزا" و در روزهای شادمانی "بل" صدایش می‌زدند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید