ویرگول
ورودثبت نام
ایزابل بروژ
ایزابل بروژبه وقت غم"ایزا" و در روزهای شادمانی "بل" صدایش می‌زدند!
ایزابل بروژ
ایزابل بروژ
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

کاش قلبم بدون آنکه ترک بخورد طاقت بیاورد

مثل همه‌ی روزای این چند وقت ، زمانی که از خواب بیدار شدم احساس می‌کردم مردم . انگار بیداری فقط یه سیلی محکم از حقایق رو تو صورتم می‌خوابوند . بگذریم ‌. این فقط بخش اولیه‌ی بد امروز بود . ساره امروز رفت خونشون . دم در طبق معمول موقع خدافظی گریمون گرفت . تقریبا یه ماه پیش هم بودیم . حتی الانم که دارم اینو مینویسم گریم گرفته . خب من جز ساره و مامان واقعا واقعا واقعا کیو دارم؟ یعنی فقط میخوام بگم که دلم واسش خیلی تنگ شده . از اینم بگذریم . رفتم خودمو روی تخت انداختم و زیر پتو چپیدم . منتظر بودم بابا بره بیرون تا از اتاق برم بیرون و برم وسط خونه وایسم و بزارم نور کم جون آفتاب بخوره به صورتم و باد سردی که از پنجره میومد تمام تنمو بگیره . ولی خب چرا همیشه منتظرم بابا بره؟ نمیدونم شاید چون دیگه توان رویارویی با دردامو ندارم و بابام و سکوتش به طرز شگفت انگیزی من و یاد ضعفای بزرگ زندگیم میندازه . وسط این انتظار بودم که خوابم برد . وقتی بیدار شدم خورشید داشت غروب میکرد و اما باد سرد با سرعت هر چه تمام‌تر می‌وزید پس رفتم پنجره رو بستم . نمیدونستم باید چه غلطی بکنم ‌. گفتم بزار یه فیلم ببینم . ولی خب نه حوصله کمدی رمانتیکای حرص دراری رو داشتم که فرسخ‌ها با حقیقت زندگی فاصله دارن نه چیزای دیگه . نمیدونم دلم میخواست یه چیز غمگین ببینم . که فقط احساس تنهایی نکنم . احساس نکنم تنها غم جهان مال منه . نمیدونم چرا انجمن شاعرای مرده رو انتخاب کردم . قبلا دیده بودمش و اون زمان واسم الهام بخش بود ولی الان .. الان فرق داشت . به کاراکتر نیل که نگاه میکردم انگار یه بخشی از خودم رو میدیدم . خب نه من اونقدرم زور بالا سرم نبوده بلعکس اما اون ناامیدی آخرش، اون موقع‌هایی که میدونست چیزی درست نمیشه ولی بازم سعی خودش رو کرد و .. نمیدونم یاد خودم الانم میوفتم . فقط من هنوز دلم میخواد ادامه بدم . گریه کردم . بازم گریه کردم . حدود ساعتای یازده اینا بود که مامان با سینی چای اومد و پیشم نشست . خب تنها نقطه روشن و امن زندگیم فعلا همین ده دقیقه‌های چای کنار‌ مامانه . و قبلش که ساره هم بود . هوف بازم دلم واسش تنگ شد . مامان باهام از این صحبت کرد که نباید بترسم،از قانونای زندگی گفت که هیچ جوره با چیزایی که بهمون یاد دادن همخونی نداره، از این گفت که اونم مثل من گاهی وقتا به این فکر میکنه که مستحق اتفاقای بدی که واسش افتاده نبوده ولی خب این طرز فکر درستی نیست و باید تغییرش بدم،آخرش هم گفت که تو تمام این مدت تمام تلاشتو کردی . اگه میخواست بشه میشد . شاید فقط الان وقتشه که بکشی کنار و دیگه سعی نکنی . حرفاش منطقی بود قبول داشتم اما خب نمیتونم . انگار تمام توانمو از دست دادم . احساس میکنم دیگه جسمم هم نمیکشه . چند روز پیش که حالم بد شد احساس میکردم که رسما مرگمو به چشم دیدم . و همون موقع بود که ناخوادگاه بغل ساره و مامان بلند زدم زیر گریه . خب من واقعا دیگه نمیکشم . اصلا نمیدونم چجوری قراره ادامه این مسیر رو برم . هر چقدرم که آرش بهم بگه قویم . بازم باورم نمیشه . اگه بودم که شاید اینجوری نمیشد . نمیدونم نمیدونم . بعد از حرفام با مامان رفتم سراغ کتابای کریستیان . پنج سال پیش این بخش رو خوندم اما نمیدونم چرا برعکس تیتر داستان با باقیش هیچ جوره ارتباط نمیگرفتم . اما امشب برای اولین بار فهمیدمش . انگار که اصلا برای اولین بار بود اون جملات رو میخوندم . و این اتفاق تنها چیزی بود که باعث شد به این فکر کنم همچنان باید زندگی کنم . نمیدونم شاید تا سال بعد همه چی درست شد . شاید تصمیم قدیمی و کهنه‌مو دوباره از جعبه مغزم بکشم بیرون و از اینجا برم . بدون اینکه بترسم بازم اونجا هم اتفاقای بد تکرار شه . بدون اینکه بترسم مهاجرت همه چیز رو بدتر کنه . شایدم موندم و همون آدمی شدم که از بچگی قایمش کردم . هنوز یه امیدی هست شاید .

ولی خب فعلا که خستم . درموندم . شایدم ضعیف شدم. و میترسم . از نشدن،از شکست، حتی از دووم نیوردن . انقدر دست و پا زدم که غرق شدم . نمیدونم در نهایت تونستم شنا و یاد بگیرم یا نه که خودمو نجات بدم . پس ولش کن .

فعلا ،شاید فقط بخاطر داستان کریستیان بوبن ادامه میدم و : کاش قلبم بی‌آنکه ترک بخورد طاقت بیاورد .

احساس تنهایی
۸
۷
ایزابل بروژ
ایزابل بروژ
به وقت غم"ایزا" و در روزهای شادمانی "بل" صدایش می‌زدند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید