ویرگول
ورودثبت نام
Rajabpanahi
Rajabpanahi
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

تئوری پنجره شکسته


تئوری "پنجره شکسته" ، نظریه معروفی در حوزه جرم شناسی است که در سال 1982 توسط دو دانشمند آمریکایی در قالب مقاله ای مطرح شد.اگرچه،رویکرد اصلی آن جرم شناسی است؛لیکن،بیشتر در حوزه مدیریت شهری و شهرسازی کاربرد دارد

بر اساس این نظریه، چنانچه، تعداد اندکی از پنجره های یک ساختمان شکسته باشد، اگر این پنجره ها برای مدت طولانی درست نشوند، خرابکاران میل بیشتری برای شکستن سایر پنجره ها پیدا می کنند و تعداد بیشتری از آنها را می شکنند. اگر این وضع ادامه پیدا کند، پس از مدتی ساختمان کاملا متروکه خواهد شد و به تصرف خرابکاران در خواهد آمد. نظریه پنجره شکسته در زمینه رفتار جمعی است. رفتارهایی که کمک می کند تا انسان ها در آرامش و امنیت کنار هم و در یک محیط سالم زندگی کنند.

در دهه هشتاد در نیویورک باج گیری در ایستگاه ها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود؛ تا آنجا که سیستم مترو 200 میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می کرد.مردم از روی نرده ها به داخل ایستگاه می پریدند و یا به عمد خودروها را خراب می کردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل مترو یا اتوبوس ها و … سرازیر می شد.اما آنچه که بیش از همه، مشهود بود، گرفیتی (Graffiti) يا نوشته‌هاي روي در و ديوار، واگن‌ها و اتاقك‌هاي اتوبوس‌ها بود. گرفیتی‌ها نقش‌ها و عبارات عجیب و غریب و درهمی‌‌ است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته مي‌شدند و يا مي‌شوند.هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی قاعده چهره ای زشت، عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. این گونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه 1980 شهری که موجودیتش در چنگال جرم، جنایت و خشونت فشرده می شد. با آغاز دهه 1990 به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغازشد. قتل و جنایت به میزان 70 درصد و جرائم کوچکتر ،مانند دزدی و غیره 50 درصد کاهش یافت. در ایستگاه های مترو با پایان یافتن دهه 1990، 75 درصد از جرائم از میان رفته بود. زمانی که نیویورک به امن ترین شهر بزرگ آمریکا تبدیل شده بود دیگر حافظه ها علاقه ای به بازگشت به روزهای زشت گذشته را نداشتند. اتفاقی که در نیویورک افتاد همه حالات مختلف را به خود گرفت، به جز یک تغییر تدریجی. کاهش جرائم و خشونت ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد. درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید عامل دیگری در کار می بود. باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا می شد. این “توضیح دیگر” چیزی نبود مگر نظریه پنجره شکسته(Broken Window Theory).

تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرم جرم شناس به نام‌هاي‌جيمز ویلسون (James Wilson) و جورج کلینگ (George Kelling) بود.آنها استدلال ‌کردند که جرم نتیجه یک نابسامانی است.به عنوان مثال؛ اگر پنجره‌ای شکسته باشد و مرمت نشود، آن کسی که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد، با مشاهده بی تفاوتی جامعه به این امر،پنجره های بیشتری خواهد شکست و دیری نمی‌پاید که شیشه‌های بیشتری شکسته می‌شود و این احساس هرج و مرج از خیابانی به خیابان دیگر و از محله‌ای به محله دیگر گسترش يافته و با خود اعلائم و پيام‌هايي را به همراه خواهد داشت. به عبارتي اين پيام را مي‌دهند كه از این قرار،هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آنکه کسی مزاحم شما شود.

آنها، از بین همه مصائب و جرایمی که شهر نیویورک با آنها دست به گریبان بود، روی "باج خواهی‌های کوچک" در ایستگاه‌های مترو، "نقاشی‌های گرفیتی" و نیز "فرار از پرداخت پول بلیط " تمرکز کردند و بر این باور بودند که، این جرائم کوچک،علامت و پیامی‌را به جامعه می‌دهند که ارتکاب جرم آزاد است؛اگرچه،این جرائم،فی نفسه جرائم کوچک و کم اهمیتی هستند.

فردي به نام دیوید گان (David Gunn) به مدیریت سیستم مترو گمارده شد و پروژه چند میلیارد دلاری تغییر و بهبود سیستم مترو نیویورک آغاز شد. برنامه ریزان به وی توصیه کردند که خود را درگیر مسائل جزئی مانند گرفیتی نکند و در عوض به تصحیح سیستمی‌ بپردازد که به کلی در حال از هم پاشیدن بود. اما پاسخ اين فرد بسيارعجیب بود. ديويد گان گفت: "گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است، باید جلوی آنرا به هر بهائی گرفت."

به باور او، بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی، تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام می‌دهید، محکوم به نابودی است. قطار جدیدی می‌گذارید اما بیش از یک روز دوام نمي‌اورد، رنگ و نقاشی و خط‌های عجیب بر روی آن نمایان می‌شود و سپس نوبت به صندلی‌ها و داخل واگن‌ها و... می‌رسد.
گان در قلب محله خطرناک هارلم، یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. واگن‌هائی که روی آنها گرفیتی کشیده می‌شد، بلافاصله به آنجا منتقل می‌شدند. به دستور او تعمیرکاران سه روز صبر می‌کردند تا بر و بچه‌های محله، واگن را کاملا کثیف کنند و هر کاری دلشان می‌خواهد،بکنند؛ بعد دستور می‌داد، شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. باین ترتیب زحمت سه روز آن‌ها به هدر رفته بود.

در حالیکه، گان در بخش ترانزیت نیویورک،همه چیز را زیر نظر گرفته بود، ویلیام برتون (William Bratton) ،به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری "پنجره شکسته" بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط می‌گریختند. از روی ماشین‌های دریافت ژتون می‌پریدند و یا از لای پره‌های دروازه‌های اتوماتیک خود را به زور به داخل می‌کشاندند. در حالیکه کلی جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاه‌های مترو در جریان بود؛ برتون به مقابله مسئله کوچک و جزئی مانند؛ پرداخت بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله پرداخت.در بدترین ایستگاه‌ها تعداد مامورانش را چند برابر کرد. به محض اینکه تخلفی مشاهده می‌شد فرد را دستگیر می‌کردند و به سالن ورودی می‌آوردند و در همانجا در حالیکه همه آنها را با زنجیر به هم بسته بودند سرپا و در مقابل موج مسافران نگاه می‌داشتند.

هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که "پلیس در این مبارزه جدی و مصمم " است.

او يك گام ديگر به جلو برداشت و اداره پلیس را به ایستگاه‌های مترو منتقل کرد. ماشین‌های سیار پلیس در ایستگاه‌ها گذاشت. همانجا انگشت‌نگاری انجام می‌شد و سوابق شخص بیرون کشیده می‌شد. از هر ٢٠ نفر یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل می‌کرد که پرونده خود را سنگین تر می‌کرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضا قاتلی فراری منجر شود.

نتيجه اين شد كه مجرمین بزرگ به سرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند.اسلحه‌ها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاه‌های مترو جمع کردند. کمترین خطائی دردسر بزرگی می‌توانست در پی داشته باشد.پس از چندی نوبت جرائم کوچک خیابانی رسید. درخواست پول سر چهار راه‌ها وقتی که ماشین‌ها متوقف می‌شدند،مستی، ادرار کردن در خیابان و جرائمی‌از این قبیل که پیش پا افتاده گمان مي‌شد، موجب دردسرهی فراوان برای مجرمان می‌شد.

باور جولیانی و برتون با استفاده از "پنجره شکسته" این بود که بی توجهی به جرائم کوچک پیامی‌است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتر که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگتر برخورد شدیدتر و جدی‌تری خواهد داشت.

مسئله اصلی، این است که ، این تغییرات لازم نیست، بنیادی و اساسی باشند؛ بلکه، تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرفیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیط قطار، می‌تواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه، ایجاد کرده وسپس جرائم بزرگ را نیز به طور باور نکردنی، کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیده‌ای رادیکال و غیر واقعی محسوب می‌شد. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.


سوال مهمی و اساسی که مطرح است،اینکه،آيا اين نظريه،در کشورهای دیگر با فرهنگ های متفاوت از آمریکا و حوزه های ديگرهم،كاربرد دارد یا خیر ؟آيا توفیقاتی كه در شهر نيوريورك به دست آمد،حاصل یک اتفاق و تصادف بود؛یا اینکه،این تئوری، نتیجه یک کار علمی و تحقیقاتی قوی است که،می تواند در همه کشورها و فرهنگ و در حوزه های مختلف،فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و به ویژه مدیریت شهری و شهرسازی کاربرد داشته باشد؟ و بالاخره اینکه،با توجه به اینکه،بخش اعظم ناهنجاری ها در شهرها،ناشی از اختلاف شدید طبقاتی و نارضایتی گسترده در بین فقرای شهری است و آنها کارگزاران و مدیران شهری را عامل این بیعدالتی های و تبعیض های ناروا می دانند؛نسبت این نظریه با موضوع مهم عدالت اجتماعی در شهر،چیست؟!!!

تئوری پنجره شکستهمدیریت شهریعدالت اجتماعیتبعیض های نارواپنجره شکسته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید