صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و تند تند آماده شدم و رفتم سمت آشپزخونه و چایی دم کردم ، بعد از یه ربع کم کم بقیه هم بیدار شدن و اومدن سر میز صبحانه .
بعد از اینکه تند تند صبحانه رو خوردیم با بی بی و بابا خدافظی کردیم و سوال ماشین شدیم ، یه کله تا خود اصفهان پشت فرمون نشستم و با سرعت هر چه تمام تر به سمت اصفهان میروندیم .
به محض رسیدن به اصفهان زنگ زدم به دختر خالم و ازش خواستم چند تا کارگر بفرسته خونمون وسیله ها رو جمع کنند تا ما بیایم .
وقتی رسیدیم خونه وسیله ها رو تند تند بسته بندی میکردیم ، از اونجایی که مامان خیلی مبل هاشو دوست داشت مبل ها رو هم قرار شد یا خودمون ببریم .
منم که عاشق وسیله های اتاقم بودم همه رو گفتم بزارن توی ماشین حمل اثاثیه ، آدرس رو به راننده دادم و گفتم که بابام وسیله ها رو تحویل میگیره .
غروب بود که همه از خستگی گوشه ای از خونه افتادیم ، تازه خونه عمو مونده بود و قرار شده بود هفته دیگه بیایم برای بردن وسایل .
بعد از اینکه همه چرت کوتاهی زدیم با بدن های کوفته سوار ماشین شدیم و ایندفعه مامان پشت فرمون نشست و منم کنارش نشستم ، درسا اونقدر خسته بود که سرش رو به پنجره تکیه داده بود و خوابش برده بود و علی هم هندزفری گذاشته بود تو گوشش و درحالیکه خمار خواب بود بیرون رو نگاه میکرد .
تقریبا نزدیکای ظهر بود که رسیدیم شمال و رفتیم خونه بی بی ، بابا و بی بی به استقبالمون اومدن .
÷: سلام خسته نباشید ، همتون خسته اید برید دوش بگیرید و کمی بخوابید وقتی موقع ناهار شد صداتون میکنیم .
+: سلام بی بی ، بهتری ؟! اگه میشه من رو بیدار نکنید ناهار نمیخورم .
÷: شکر خدا ، باشه برو
_: خونه چیشد ؟
#: هیچی به یه دوستام که اینکاره بود گفتم خونه رو بچینه و سه روز دیگه آمادس .
_: خیلی خب خوبه من برم بخوابم .
همه تلو خوران رفتن تو اتاق هاشون و خونه در سکوت آرامش بخشی فرو رفت .
___________________________________________
از زبان راوی :
در ویلای بزرگش در اعماق جنگل بر روی مبل نشسته بود و به هدف بامزه و سرگرم کننده جدیدش فکر میکرد ، خسته شده بود از زندگی تکراری اش و هدف جدیدش باعث شده بود زندگیش جالب تر از همیشه باشه .
لبخند بر لب بلند شد و به سمت زیر زمین مخفی کنار ویلا رفت ، با کنار زدن بوته ها دری سبز رنگ نمایان شد .
در را باز کرد و از پله های چرکین پایین رفت ، بوی تعفن همه جا رو فرا گرفته بود اما او از این بو خوشش میومد و با لذت به صحنه رو به رویش خیره شده بود .
زیر زمین پر بود از جنازه ، جنازه های که در حال کپک زدن بودند ، از جنازه انسان گرفته تا حیوان !
*: یکی بیاد اینجا
_: ب .... بله قربان ?
*: همه این جنازه ها رو تیکه تیکه که و بده سگام بخورن .
_: ام.. اما آقا شما که سگ ندارید .
خنده هیستریکی کرد که صدایش در زیرزمین اکو شد .
*: هاه راست میگی یادم نبود از هر چی سگه و از قبیل و خانواده سگه بدم میاد ? اشکالی ندارد بنداز جلوی اون لاشخور های بدرد نخور ، اگه هم میترسید بندازید توی جنگل بلاخره پیدا میشه حیوونی که بخورتشون .
_: چشمم آقا
و در کسری از ثانیه از آنجا غیب شد .
در سوی دیگر فرد دیگری عصبی داشت به عکس توی دستش مینگریست و نفرت در چشمانش زبانه میکشید و در اتاق بغلش پسرکی در حالیکه روی تختش نشسته بود پرتره ای میکشید .
پسرک تمام مدت محو کشیدن بود ، پس از اتمام کارش با لبخند به چهره بامزه و زیبایی که کشیده بود نگاه کرد و با یاد صاحب این چهره قلبش متلاطم شد .
یک سالی بود که این چهره دست از سرش برنداشته بود و هر شب با یاد آن چشمان درشت قهوه ای به خواب میرفت ، با یاد اینکه یکسالی هست که دلباخته اما حتی معشوقش او را نمیشناسد غم عظیمی بر روی قلبش نشست ، اما خیلی زود با یاد آوری اینکه او را به تازگی دیده بود لبخند عظیمی بر لب هایش نشست .
با یاد آوری آخرین دیدارشان قهقهه ای سر داد ، چهره متعجب معشوقه اش هنگامی که با او برخورد کرده بود از ذهنش پاک نمیشد ، آرام آرام پلک هایش سنگین شدند و بر روی هم افتادند .
پایان قسمت دهم