+: چی بیمارستان ؟ کی ؟ برای چی ؟
با این حرفم همه دست از خوردن کشیدن و ترسیده بهم نگاه کردند ، گوشی رو قطع کردم و با بغض بهشون نگاه کردم .
#: دیانا بابا چیشده ؟ کی رفته بیمارستان ؟
+: بی بی حالش بد شده بردنش بیمارستان ... باید زودتر بریم .
همه خیلی سریع وسیله ها رو جمع کردن و زنمو داشت به مامانم دلداری میداد که چیزی نیست .
نشستیم توی ماشین و به سمت بیمارستان رفتیم ، مامان گریه میکرد و مدام به بابام میگفت تند تر بره .
من عاشق بی بی بودم و اگه اتفاقی براش میوفتاد مطمئنم دوام نمیوردم .
وقتی رسیدیم بیمارستان مامان خودشو از ماشین پرت کرد پایین و به سمت پذیرش بیمارستان دوید .
بهمون گفتند که بی بی توی سی سی یو ، مامان زد توی سرش و روی صندلی بیمارستان نشست .
عمو رفت تا چیزی بخره تا به مامانم بدیم فشارش بیاد بالا ، من و بابا هم رفتیم با دکتر صحبت کنیم .
دکتر بهمون گفت که بی بی سکته خفیف زده و چند تا از رگ هاش بسته شده بوده .
*: حالا ایشون یا باید عمل کنند یا بالون بزنن . اگه بعد بالون زدن باز هم اینجوری شدند چاره ای جز عمل نداریم .
بابا رفت پیش مامان تا آروم ماجرا رو بهش بگه ، پسر عمو ها هم اومدن پیش من تا بفهمند موضوع چیه .
_: دیانا چیشد ؟ دکتر چی گفت ؟ چرا بی بی حالش بد شده ؟
مو به موی حرفای دکتر رو بهشون گفتم ، بغض بدی تو گلوم بود ولی چون خیلی وقت بود گریه نکرده بودم الآنم نمیتونستم گریه کنم .
بعد از اون بی بی رو برای بالون زدن بردن و بعد چهار روز مرخصش کردند و همراه بی بی برگشتیم به ویلا ،
دکتر گفته بود که بی بی نباید فشار عصبی روش باشه و باید مطلقا استراحت کنه .
مامان عین پروانه دور بی بی میچرخید تا ببینه چیزی کم و کسر داره یا نه ، من و زنمو هم داشتیم غذا درست میکردیم . بابا داشت دارو های بی بی رو چک میکرد و روی کاغذی مرتب ساعت مصرفشون رو مینوشت ، عمو و پسراش هم داشتند تو حیاط پشتی فوتبال بازی میکردند .
بعد از صرف ناهار همگی متفرق شدند برای خواب ظهر ، داشتم به سمت اتاقم میرفتم که یکدفعه سرم درد گرفت و گیج رفت ، آروم روی زمین نشستم . سرم خیلی درد میکرد یدفعه تصاویر مبهمی جلوم نقش بست ، یه پسر بود که چهره خوبی داشت و ... آخخخ
همه چیز جلوم نقش بست و یادم اومد ! اره یادم اومد اون روز توی جنگل علاوه بر اون اتفاقات من با یه پسر عجیب برخورد کردم که بهم درباره جنگل و حلقه هشدار داد .
آه چطور همچین چیزی رو فراموش کرده بودم ؟
آرام از روی زمین بلند شدم و به سمت تختم حرکت کردمو روش دراز کشیدم ، سرم درد میکرد و توی سرم اتفاقات خیلی عجیب این چند وقت فکر میکردم .
اول از همه اون گرگ که با چشماش انگار آدمو افسون میکرد و بعد اون حلقه آویخته به زنجیر که تو جنگل پیداش کردم ، بعد اون گم شدنم توی جنگل برای چند ساعت در حالیکه بقیه میگفتند فقط یک ساعته نیستم و بعد دیدارم با اون پسر عجیب توی جنگل و از آن عجیب تر حرفایی که بهم زد و در آخر دیدن همون گرگ افسونگر و فهمیدن اینکه اون یه گرگ عادی نیست و در واقع گرگینس و اینکه اون دستبندم رو هم با خودش برد ! و عجیب تر از اون اینکه من شنیده بودم گرگینه ها وحشی تر از گرگ ها هستن پس چرا اون مثل یه گربه رام و اهلی رفتار میکرد ؟
سرم داشت از درد منفجر میشد ، مسکنی خوردم و سعی کردم با وجود درد زیاد سرم بخوابم .
پایان قسمت هفتم