امروز داشتم دوران کودکی ام را مرور می کردم، چه روزهای شیرینی بود. سرشار از دلخوشی و سرمستی. رویاهایی که در سر داشتیم و امیدوار بودیم وقتی بزرگ شدیم به آنها می رسیم. اما هرچه گذشت فهمیدیم زندگی همیشه بروفق مرادما نمی چرخد ،قرار نیست هر آنچه که در سرداریم روزی از آنجا نقل مکان کند و وارد دستانمان شود. البته ما پسرا اغلب چیزایی که تو سرمون داشتیم، اساسا(به سبک دکتر نیما افشار در ساختمان پزشکان) در دستامون جا نمی شدن. می پرسید چرا؟؟ چون اکثرا دوست داشتن خلبان بشن.هرچند حتی یک درصد از کل پسرا نتونستن هلیکوپتر و... رو از نزدیک ببینن. زیاد پرحرفی نکنم و سرتون رو درد نیارم.
همه این مقدمه چینی هارو انجام دادم تا برم سراغ رویاهای خودم و جایگاهی که الان دارم.
آشنایی با ادبیات و داستان
یادم میاد وقتی که خیلی بچه بودم و حتی سوادی برای خوندن نداشتم، درس خوندن آدم های بزرگتر رو که می دیدم می رفتم داخل اتاقمو کتاب های داستانم رو در می آوردم وزیر لبم بدون اینکه خودم بفهمم چی دارم میگم ادای مطالعه کردن کتاب رو در می آوردم. حس خوبی داشت مطالعه کتاب حتی با وجود نا آگاهی نسبت به محتوای که درون کتاب بود. تقریبا این اتفاقات اولین برخورد من با حوزه ادبیات بود،اما با مرور زمان تغییر سلیقه کاملا از این فضا فاصله گرفتم تنها ارتباط من با ادبیات تا پایان دانشگاه درحد حفظ و معنی اشعاری بود که دار طول دوران تحصیلم تا راهنمایی درون کتاب هایمان تدریس میشد. البته اینو هم بگم که حفظ شعر برای من یک اجبار مثل تکالیف دوران مدرسه نبود،به هیچ وجه. من همه اشعارو اختیاری حفظ می کردم و از خوندنشون لذت می بردم.
تا جایی که وقتی به بخش حفظ شعر کتاب های فارسی می رسیدیم،همه نگاهشون به من یود تا من برم پای تخته و براشون شعرو بخونم. حتی یکبار ، نمیدونم کلاس چهارم بودم یا پنجم، دقیق یادم نمیاد. آخر کتاب فارسی یک شعر خیلی بلندی داشت که رفیقام وقتی دیدنش، این توانایی رو در خودشون نمی دیدن که بتونن حفظش کنن،یکی از بچه ها برگشت بهم گفت اگه مردی این شعرو حفظ کن!! منم که عاشق حفظ شعر بودم و به قول معروف جوون بودم و جویای نام ،همونجا بهش قول دادم آخر ترم وقتی به این شعر رسیدیم من اینو از حفظ برات می خونم و خداروشکر سرآخر تونستم قدرتمو در این بخش بار دیگه به رخشون بکشم و بهشون ثابت کنم و کوتاه وبلند برای من فرقی نداره، همشون محکوم به جا شدن تو مغز من هستند.
بازگشت مجدد به ادبیات بعد از چندسال دوری
با تموم شدن دوران مدرسه،تقریبا میشه گفت دیگه سراغ حوزه ادبیات نرفتم و همه اتفاقات گذشته رو به عنوان یک یادگاری خوب از مدرسه تو ذهنم ثبت وضبط کردم.هر از گاهی برای رفع دلتنگی به سراغشون می رفتم و گرد وخاک رو ازشون می گرفتم.
***
روز ها و سال ها گذشت تا رسیدم به سال های پایانی دوران دانشگاهم. یک روز وقتی از تفریح جنگلی به خونه برگشتم،گوشیمو باز کردم ورفتم سراغ گالری گوشی تا عکس هایی که گرفته بودم رو یکبار دیگه ببینم و بهترینشو برای صفحه اینستاگرامم پست کنم.
خیلی طول نکشید تا عکس دلخواهم رو پیدا کنم. اما این تازه اول راه بود حالا باید به دنبال یک متن مناسب برای عکسم می گشتم داشتم فکر می کردم چه متنی وبا چه موضوعی بدرد عکسم می خوره تا برم و داخل کانال های تلگرامی پیداشون کنم، اما در همین لحظه خوش خیالی به سرم زد تا متن رو از خودم بنویسم(دستنوشته).
درعرض چند دقیقه یک متن کوتاه چند خطی نوشتم که الان برای شما اینجا به اشتراک میزارم: حالا که نا خواسته وارد این دنیا شدیم و چاره ای جز زندگی کردن نداریم،فکر نکنم هیچی جز عشق بتونه مارو تو این راه نگهداره،همیشه عشق از هر بهونه ای قوی تره،پس عاشق باش و عاشقانه زندگی کن. این متن با وجود اینکه خودم روش حسابی باز نکرده بودم وحتی از ترس قضاوت دیگران هشتگی به اسم خودم زیرش نزده بودم،اما به لطف خدا و تعریف تمجید های اطرافیان دریچه ای شد به سمت حرفه ای جدید و دنیایی زیبا. دنیای زیبای نویسندگی. از اون روز شروع کردم به نوشتن متن برای پست های خودم،هرچی کانال ادبی و عاشقانه داشتم را روی حالت بیصدا گذاشتم تا بدون اتکا ،و الگو برداری از اون ها متن هایی که از عمق ذهن من تراوش میشن رو بنویسم و سبک مخصوص به خودم رو شکل بدم. اما با وجود همه این ها ،تا مدت زیادی جرعت نمی کردم اسم خودم رو زیر پست ها بزارم وفقط متن هامو با هشتگ (دستنوشته) پست می کردم. حتی بعد چند ماه از شروع این فعالیت یکی از دوستانم پیشنهاد ایجاد یک کانال درتلگرام رو به من داد تا متنامو اونجاهم به اشتراک بزارم. من کاملا متعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:یعنی من انقدر متنام خوبه؟ نه بابا در این حد هم نیستم،فکر نمی کنم استقبالی از متنام بشه.
از اون اصرار و از من انکار تا اینکه خلاصه تسلیم شدم و یه کانال برای خودم درست کردم،استقبال بیشتر از چیزی بود که فکرشو می کردم. همه این عوامل دست به دست هم دادتا مسیر زندگیه من عوض بشه. من از یک دانشجوی بیکار در اون برهه، تبدیل شدم به یک نویسنده ای که شاید هیچوقت آرزوی نویسنده شدن نداشت،اما حالا فهمیده بود استعدادش رو باید تو این راه خرج کنه وراهی جز این نداره،اخه هیچ منطقی قبول نمی کنه آدم توانایی های منحصر بفردش رونادیده بگیره و بره دنبال حرفه های دیگه.
تصمیم گرفتم سراغ کلاس نویسندگی برم و استعدادم رو تخصصی تر پرورش بدم وخودم رو محک بزنم،که الحمدلله تو این مسیر هم اتفاقای خوبی برای من رغم خورد.خیلی زود با استادی آشنا شدم که علی رغم دانش فوق العاده ای که در نویسندگی داشت ،انسان فروتنی بود و نسبت به بقیه خصوصا هنرجو ها نگاه بالا به پایین نداشت و کمک زیادی بهم کرد. بعد از پایان دوره کلاس نویسندگی،باتوجه به شناختی که از استادم داشتم برای مشورت گرفتن باهاشون تماس گرفتم،پرسیدم خوبه در فراخوان هایی که بعضی انتشارات در فضای مجازی پخش میکنن شرکت کنم یا نه؟؟گفت چرا فراخوان؟؟بیا پیش من کارکن،باتوجه به فعالیت هایی که ازت دیدم تو در این زمینه میتونی پیشرفت کنی. کلی کار روی دستم دارم چندتاش رو میدم بهت روشون کار کنی.
هم تجربه میشه برات، هم یه درآمدی کسب میکنی. من که تو پوست خودم نمی گنجیدم ،با کلی ذوق این پیشنهاد رو قبول کردم و خیلی سریع کارای مشترکمون رو استارت زدیم و حالا با وجود گذشت یکسال از شروع همکاریمون به لطف خدا و حمایت های پرشور استادم،اطرافیانم پیشرفت های زیادی رو دارم درون خودم میبینم.
و الان هم درقالب انتشارات نازنویس مشغول فعالیتم وبه زودی قراره سایتمون هم در این زمینه شروع به کارکنه.
همه این داستان هارو گفتم تا بهتون بگم هیچوقت از لطف خدا نا امید نشید،گاهی نیاز نیست شما به دنبال ارزوهاتون برین ،خودشون میان سراغتون، البته اگه حواستون جمع باشه.چون قرنی یکبار پیش میاد آرزوها تنبلی رو بزارن کنار وبیان دنبال شما....