ساعت تقریبا یک نصف شب است ، صدای ماشین همسایه را می شنوم که در کنار ساختمان مان پارک می کند ، نوری در اتاق می بینم ، کسی در حال درس خواندن است ، انگار فردا امتحان سختی دارد ، دستانم خیس است کمی مضطربم، فکر می کنم به آینده و گذشته ، اینکه سه ماه اخیر آیا انسان بهتری شدم آ یا توانستم تغییری ایجاد کنم ، سری تکان می دهم به نشانه ی رضایت ، بله وقتم را تلف نکردم ، درحال تقویت خودم بود و من اون آدم سابق نیستم ، اما یک لحظه به خودم نگاه می کنم حال خسته ، حس کسلی و سستی بله آدم قبلی نبودم ، خوشحال و شاد نبودم درسته چیزی را بدست آوردم ولی در کنارش چیز دیگر را از دست دادم ، حال که فکر میکنم شاید این حال بد شاید احساس تنهایی و افسردگی من معنی خاصی داشته باشد ، شاید درس هایی است که باید آن را پاس کنم وگرنه از درس های دیگر باز می مانم ، نمی دانم ،زندگی برای من مانند معادلاتی است که تعداد مجهول هایش بیشتر از تعداد معادلات است ، در نتیجه نمی توانم آن را حل کنم و معنی آن را بیابم تنها چیزی که متغیر نیست و مشخص است همین لحظه است ، لحظه ای که نفس می کشم ، پلک میزنم و انگشتانم را روی صفحه کیبورد می گذارم ، شاید این تنها چیزی است که نیازی به حل معادله ندارد و راحت و روان است ، میخواهم بگویم با همه ی این ها تلاش میکنم که جلو بروم ، ولی در مسیر پر از شیطان ، تاریکی ، ناامیدی ، جهل و پر از شک و شبهه است نمیدانم ولی تا پا در این مسیر نگذارم هیچ وقت نخواهم فهمید که چه می شود ، پس دل به خدا می سپارم که مرا حفظ گرداند زیرا او نیک نگهبان من است آری تو نیز با من بیا به دنیای ناشناخته قدم بگذار و به سرزمین موعود نزدیک شو ، شاید بتوانیم در کنار موسی (ع) بمانیم ، شاید بتوانیم در صحرا ی نینوا عشق را بجوییم و شاید بتوانیم خودمان را از نفس رها کنیم ....
همین ....