در فیلم ماجرای نیمروز رد خون مجاهدین دیگر شبیه به یکسری انسان بی رحم نشان داده نمیشوند بلکه همانند انسان های واقعی هستند آن ها همانقدر قهرمانانه پای عقایدشان ایستاده اند.
استفاده از ۲ قهرمان خانم در این فیلم باعث ایجاد حس سمپاتیک بیشتر بین مجاهدین و تماشاگران میشود.
يكي ديگر از نكاتی كه در اين فيلم وجود دارد که باعث می شود این برچسب غیر انسانی بودن مجاهدین از روشون برداشته شود این هست که وقتی کشتار دسته جمعی میکنند فقط مردانی با ظاهر نظامی و بسیجی یا به تعبیر منافقین مزدور را میکشند و کودک و بچه ای در میانشان نیست.
مهم ترين مورد كه بايد ذكر شود اين هست كه ما در رد خون با هر دو سوی داستان و هر دو سر ریشه عقاید طرف هستیم.
و فيلم اصلا درمورده عمليات مرصاد يا فروغ جاويدان نيست.
درباره انسان ها و بزنگاهای عاطفی شان هست.
جایی که احساسات ،عاطفه،عزیز و معشوق رو کنار میگذارند برای عقایدشان …
و یا بلعکس آن.
در رد خون اتفاق اصلی تنها بخش کوچکی از ماجراست و در واقع اتفاق اصلی فیلم جایی بسیار دورتر از تاریخ و منطق واقعه تاریخی به پیشا واقعه چگونگی شکل گیری آن و احوالات آدم ها و ماجراهای شخصی زنگیشان می پردازد.
رد خون نه درباره نبرد و عملیات جنگی مرصاد بلکه درباره جنگ افکار و آدم هاست،چه خودی ها با هم و چه با دشمن.
رد خون درباره آن لحظه های ویژه از زندگی کارکترهایش است که نه تنها مجبور به انتخاب میان علایق و باور هایشان میشوند بلکه تغییر میکنند و حتی شاید تبدیل به کس دیگری میشوند.
به لحظه ای که همسر و مادر را بواسطه عشق و برای فرزندش زنده نگه می دارد و دریغ ناک تر از آن حتی صحنه پایانی فیلم جایی که صادق مرد عمل و قانون (با بازی جواد عزتی) سخت ترین و در عین حال تلخ ترین تصمیم همه این سال هايش را میگیرد .
رفقا را خلع سلاح می کند در حالی که مات و مبهوت زیر باران نشسته که همیشه تنها کسی در فیلم بوده که باور ها و عقایدش را پای عشق و عاطفه و رفاقت سر نبریده است و تا آخر هم بر همین منش میماند.
مردی خشمگین و سخت پوست که نفوذ تماشاگر به درونش غیر ممکن بوده همیشه و حالا در سخت ترین لحظه زندگی اش زیر باران مات و مبهوت مانده و برای اولین بار تماشاگر فرصت پیدا کرده به خلوت و سکوت او ورود کند.
آدم ها دنبال حقیقت نیستند بلکه به دنبال تایید خود هستند.
صادق در میان پیکره شهدای جنگ، به دنبال جنازه یک جاسوس منافق میگردد و آنقدر عاری از احساسات و عاطفه است و در کار و باورش غرق شده که حواسش به خانواده شهدایی که آمدهاند جوانانشان را تحویل بگیرند نیست؛ پرچم را با خشونت به کناری می اندازد و بهجان تابوت و جنازه میافتد، در پایان کار سرشار از درد و افسوس، سرشار از فاصلهای که اعتقادات اصولگرایانهاش میان او و رفقایش انداخته، با کلی اسلحه زیر باران نشسته و دیگر بعد از این همه سال مبارزه اطلاعاتی حتی نای این را هم ندارد که روی سرش را از باران بپوشاند. هرچه باشد رفقایش را چندلحظه قبلترش به آغوش مرگ و اتهام فرستاده. او پشیمان است؟ نه، بهخوبی میداند که کار درست را کرده. همیشه یک نفر آدم سهمناک باید باشد که میان کار درست و احساس انسانی، تیر آخر ترکش را پرتاب کند و بعد در خلوتش با دریغ و اندوه خود تنها شود، دریغی که پس از پایان فیلم با تماشاگر باقی میماند، تنهای تنهای تنها…مانند خود رد خون.