پنکه جان می کند تا خنکم کند.تکه ای دیگر از هندوانه را توی دهانم فرو می کنم.آب هندوانه از چانه ام سرازیر می شود
کتاب را باز می کنم تا حداقل کمی کار ارزشمند کرده باشم.آنقدر هوا گرم است که حتی رمق فکر کردن هم ندارم، چه برسد به کتاب خواندن.سری تکان می دهم و کتاب را می بندم.
در همین وضع که از گرما در حال پختنم و پنکه هم نیمچه بادی که ظاهراً آن هم از سر انزجار است به من می زند مزخرف ترین و آشغال ترین اتفاق جهان می افتد.
برق می رود.
دلم می خواهد آنقدر سرم را به دیوار بکوبم تا بمیرم.گریه ام می گیرد.آنقدر گریه می کنم تا به خنده می افتم و بعد آنقدر می خندم تا دوباره به گریه می افتم.
گرما با انسان چه ها که نمی کند!
می روم پشتِ میزم تا کمی خوشنویسی کنم.هر چقدر که عصبانی باشم این کار یعنی خوشنویسی آرامم می کند.وقتی دست از خوشنویسی بر می دارم،ساعت شش عصر است.ظاهراً برق هم آمده.گوشی ام را بر می دارم و می روم در یک جهان متفاوت.
ویرگول!
پ.ن:ویرگول خیلی جای خوبیه.نه؟