تاریخ نوشته مربوط به ۰۳/۱۰/۱۵
در اینکه من مثل اونا نیستم هیچ شکی نیست ولی به اینکه دوست دارم مثل اونا بشم شک دارم. شایدم جرئتشو ندارم مثل اونا بشم ، شایدم اجازشو یا مثلا موقعیتشو؟ نمیدونم. شاید اصلا دوست ندارم و الکی دارم خودمو، ظاهرمو، افکارمو و شخصیتی که برای خودم ساختم دو زیرسوال میبرم. ولی میدونی چی مهمه؟ مهم اینه که من حس بدی نسبت به خودم ندارم. از اینی که هستم شرمنده نیستم و یا همینطور ناراحت، خوشحالم و باهاش حال میکنم و به نظرم همین کافیه.
این متن رو سر شب نوشتم و بعد از اتفاق آخر شب دارم به این فکر میکنم اینکه یه نفر تو رو همینجوری دوست داشته باشه با همین اخلاق و رفتار خیلی خوبه.
دیشب وقتی داشت میخندید
وقتی گفت الان خونواده میان خفه ام میکنن
وقتی گفت مرسی که منو خندوندی
و وقتی گفت بعد از این همه مدت که حالم گرفته بوده واقعا تونستم بخندم
واقعا حس خوبی گرفتم؛ یه حس رضایت و شادمانی
حسی که انگار اون کاری که براش ساخته شدم و انجام دادم.
اینکه تونستم با این همه فاصله و از راه دور اینکار رو بکنم باعث میشه بخوام به خودم افتخار کنم.
خوشحالم که براش این جایگاهو دارم.
سحر بودن براش خیلی لذت بخشه.
خوشحالم که انقدر بهش نزدیکم.
اگه من بهش نزدیک نبودم مطمئنا حسودیم میشد به کسی که انقدر بهش نزدیکه و حالشو خوب میکنه.
وقتی اولین متن به اصطلاح احساسیشو خوندم واقعا به مخاطب اون متن حسودیم شد و الان باورش سخته که مخاطب بیشتر متن هاش منم.
داشتم به این فکر میکردم چرا من نمیتونم مثل بقیه باشم و بعد به این نتیجه رسیدم
خوشحالم که مثل بقیه نیستم.