پیتر:چرا دلت میخواد بمیری؟
اِما: بزار یه سوال ازت بپرسم؛واقعا فکر میکنی زندگی کردن ارزشی داره؟
و این مکالمه ی بدن ( اِما) و مغز (پیتر) فردی که تو افسردگیِ خودش غرق شده.(امیلی)
اِمیلی: جفتتون خفه شید.
پیتر: تفاوت بین ناراحتی و افسردگی اینه که ناراحتی مربوط به اتفاق هایی هست که اطرافت میوفته؛
به خاطر چیز هایی که برات اتفاق افتاده یا نیفتاده ولی افسردگی یعنی وقتی که بدنت، اون حرومزاده بهت میگه: لعنت بهت من دیگه نمیخوام این شخصی که تو هستی باشم.من نمیخوام این نقشی که از خودت ساختی رو باور کنم.
اِما: وقتی با حالت گیجی همه رو میخندوند و به اتاقش رفت تک تک افراد باور میکردن حتی اگه اتفاقی افتاده باشه ناراحت یا عصبانی نشده ولی اون داخل اتاقش خونین گریه می کرد و هیچ کس ازش خبر نداشت. چرا مجبورش میکنی نقش بازی کنه؟ به خاطر تو به این روز افتاده چرا انصاف نداری؟
پیتر: بزار من بهت بگم معنی انصاف چیه؛
انصاف یعنی یه طرف دقیقا به همه خواسته هاش رسیده و طرف دیگه نمیتونه هیچ شکایتی بکنه،
چیزی به اسم انصاف وجود نداره.
امیلی: وقتی خیلی عادی رفتار میکنی و تظاهر میکنی خوشحالی و زندگی خیلی عالی داره پیش میره،تظاهر میکنی همه چیز یادت رفته و دیگه یه آدم جدید شدی ولی از درون داری خیلی آروم تیکه تیکه میشی و هیچکس از گریه های شبانت خبر نداره این چه حسیه؟
اما: افسردگی!
پیتر: خفه شو! این حس اسمش غروره تو میخوای غرورتو حفظ کنی برای همین احساساتِ واقعیتو جلو هیچکس بروز نمیدی.
اِما! انقدر اینا رو دم گوشش بخون تا آخر بیاد کاری دست هر سه تامون بده؛ادامه بده تو میتونی.
اِما: بیخیال،خیلی چیزا هست تو دنیا که نمی تونی کنترلشون کنی مثلِ من.
اِمیلی: از یه موقعی تو زندگی هدف هام از قبول شدن تو امتحان به فرار کردن از اینجا تغییر کرد.
درس نمیخونم که کاره ای بشم،درس میخونم چون میترسم آخرش هیچی نشم.
درس نمیخونم که امتحان قبول بشم،درس میخونم چون این تنها کاریه که میدونم باید انجام بدم...
پیتر: چرا از همین وضعیت لذت نمیبری؟
اِما: خفه شو عوضی داری چیکار میکنی باهاش؟
امیلی:پیتر تو تنها کسی هستی که میتونم بهش تکیه کنم.
اِما: یاد بگیر رو پای خودت وایستی.نمیتونی به اون حرومزاده تکیه کنی.
پیتر: میتونه. من براش همون یه نفر میشم؛ همون یه نفری که میتونه از افتادن یه نفرِ دیگه جلوگیری کنه.
اِما: نمیتونی، تو همیشه ضعیف بودی.
اِمیلی: راست میگه، تو هیچوقت نتونستی خودتو و توانایی هاتو بهم ثابت کنی اینکه الان به این روز افتادم تقصیر توئه بی عرضه است که از عهده انجام هیچکاری برنمیای.
گیج شده از سخنانی که از دهان او خارج شده بود با نگاهش او را دنبال کرد و او در کسری از ثانیه خیز برداشت به سمت کشو.
پیتر: نه. اینکار رو نکن.لطفا
اِمیلی: میبینمت...
نگاهش به راحتی از من رد میشد انگار آنجا نبودم آن زمان اولین باری بود که حس کردم برای او کاملا وجود ندارم.
اما اِما فقط کمی لبخند بر لب داشت؛ انگار که از این وضعیت پیش آمده خرسند باشد، تکیه اش را به صندلی داد و پا روی پا گذاشت گویی برای دیدن فیلمی جنایی به سینما آمده باشد و اَما امیلی خیلی سریع و بدون هیچ اتلاف وقتی آن سلاحِ گرم را به سمت سرِ آن یه نفر و سپس به سمت قلبِ آن تماشاچی سینما نشانه گرفت...
عجیب بود؛
زیرا خودِ او بود که جوشش خون را حس میکرد،
خودِ او بود که گُر گرفته بود،
خودِ او بود که روی زمین افتاده بود.
خودش را،بدنش را، مغزش را و افکارش را همه را یکجا از بین برد و با خیالی آسوده از اینکه حال میفهمید به آرامش به رسیده چشمانش را بست و این شروعی تازه بود...