شاید دو یا سه هفتهای میشد که سعی میکردم قوی باشمو قوی جلوه بدم.میخواستم جدی باشم...میخواستم دیگه هیچ وابستگی نداشته باشم.از مهربونیام کم کنم حتی پیش خودم جدی باشم و اکثر اوقات میخواستم چهرم چیزی جز بی حسی رو نرسونه.
یک یا دو هفته به این منوال پیش رفتم، سه چهار روز پیش یه حس مزخرفی اومد سراغم حس کردم دارم همه رو از دست میدم اما از یه طرف میخواستم هیچکی تو زندگیم نباشه... جنگ بود تو مغزم.
یک طرف داشت داد میزد تو به هیچ کی نیاز نداری،طرف دیگر زار میزد که تو داری تنها میشی....
یه طرف میگفت اینطوری قویای طرف دیگه میگفت این خود خواهیه محضه داری همه از خودت متنفر میکنی به این روش ادامه بدی نابود میشی.
یک طرف میزد تو صورتمو میگفت تو به هیچ کی نیاز نداری خودت خودتو داری طرف دیگه داد میزد مگه تو اجتماعیت نخوندی انسان به محبت کردنو محبت دیدن نیاز داره ؟ ها
رسما داشتم افسرده و دیوونه میشدم به حدی رسیده بودم که خندیدن برام داشت ممنوع میشد.
اهنگایی که گوش میدادم غمگین و بیکلام یا ترسناک بود.
بعضی روزا رو حرف نمیموندم و برمیگشتم به حالت عادیم اما باز میزدم تو گوش خودمو میگفتم: هی حواست کجاست تو دیگه داری عوض می شی.
تا امروز
امروز دیگه گریه ام گرفته بود.نبرد اصلی دو طرف مغزم شروع شده بود.
دیگه نتونستم خودمو کنترل به محض اینکه دوستمو بغل کردم گریه ام گرفت.
من نمیتونستم بگم چمه.خنده دار نبود یه آدمی که خودش با خودش تکلیفش مشخص نیست.
اومدم خونه یه مقداری کتاب خوندم و گریه.
تا اینکه نبرد تموم شد من واقعی بردم.
نیمه مغزم که طرفدار منهخوشحال شادیه که دوستاشو دوست داره و معتقده من باید محبت کنم محبت ببینم برنده شد.
پاشدم یه آهنگ شاد پلی مردم رفتم تو بالکن ورزش کردم اومدم جلو ابنه با خودم رقصیدم و به این نتیجه رسیدم که من الان بهترم .
خ