"اون روز برای اولین بار میخواست،کاری که بهش مقرر شده رو نکنه در کمال ناآگاهی از بهاش...ساعت ۵صبح بود آروم پتوی گلبافتشو کنار زد نگاهی به چهره سه تاشون کرد،آروم پاشد از اتاق اومد بیرون کافشنشو پوشید و یه شال گردن همین اومد بیرون این اولین بارش بود بدون اجازه خانواده اش اومده بود بیرون نمیدونست قراره چی بشه؟فقط خواست امتحانش کنه...در کمال نآگاهی از بهاش کوچه خیلی خلوت بود اولین کوچه رو رفت،داشت به حالت بچگونه ای میدونید اهنگ میخوند....یهو متوجه این شد یکی بازوشو گرفته نگاش مرد صورتش معلوم نبود ماسک و کلاه داشت تقلا کرد که ولش کنه ولی فقط صدای خنده مردو شنید دیگه هیچی یادش نبود جز یه حالهای از چند تا مرد بالا سرش.....اون دیگه دختر ۱۶ ساله ای نبود که میخواست امتحان کنه....اون الان یه زن ۱۶ ساله است که از امتحان بیزاره"
ببخشید که اینقد اینجا ناامنه...