
اعتماد,چیزی نبود ک خودش و دیگران را شامل شود.
ب او ذره ای اعتماد نداشتند و همین نبودِ اعتماد بود ک او را دروغ گو جلوه میکرد.
مثل تمام اتفاقاته دیگرِ زندگیش زمانِ اثبات خودش گذشته بود.
زمانِ جلبِ اعتماده دیگران. یک گذشته ی برگشت ناپذیر.
چ انتظاری داشت؟
وقتی خودش هم ب خودش اعتماد نداشت, واقعن چ انتظاری بود؟
باید دوباره ب خودش اعتماد میکرد؟
اما نمیتوانست.
او را گم کرده بود.
اهمیت دادن را گم کرده بود.
بعضی اوقات اما,ب سرش میزد.
ب سرش میزد عزمی ک دیگر نبود را جزم کند,برخیزد و سر و سامانی ب این افتضاحات بدهد.
اما خسته بود.
خسته تر از ان ک ب امروز و فردا فکر کند.
امروزی بدون اعتماد,فردایی پر از شک و تردید.
فقط پشیمانی از گذشته بود ک در سرش دوره میشد.
خسته شده بود,
از اینهمه فکر های گاه و بیگاه و میخ مانند ک ب سرش کوبیده میشدند.
از این گندابه بی اعتمادی ب خودش.
از این جواب پس دادن های غرور شکن.
شاید مسئله همین بود.
شاید بخاطره حفظه غرور و عزتش باید شروع میکرد ب درست کردنه اوضاع. ب اعتماد کردن ب خودش.
اما خسته بود و از خستگی,
اینها را ب فردا سپرد.
فردایی ک هیچوقت نیامد.