آیا زادگاهت کجل را می شناسی؟
مطمئنم كه مرا می شناسید(اَوزانِستَن) چون با شما نه کج هستم و نه لج، ریشه در خاکم و شاخه در جانتان.
فرزندان عزیزم گاهی دلم برایتان خیلی تنگ می شود، تپش قلبم چند برابر می شود، نمی پرسید:چرا؟ مهم نیست، نمی خواهم اوقات شیرین زندگی تان را بر خود تلخ کنید، امّا حس وطن دوستی تان را تحسین می کنم، با اینکه فرسخ ها از من فاصله گرفته اید، ولی می دانم همیشه به یادم هستید و تمام نقطه های وجودم را از شمالی ترین و بلند ترین نقطه ام، سرکو ( تج) تاجنوبی ترین و پایین ترین نقطه ام جیرکو (زینه رو) به خاطر دارید و چه بسا در سراشیبی ها یم رنج کشیده اید و عرق جبین ریخته اید تا لقمه عیشی برای زنده ماندن خود و خانواده تان به دست آورید وچند روزی بیشتر در اعماق وجودم جای بگیرید و از گستره جانم رزق و روزی تان را کسب کنید.
سحرگاهانم بسیار دیدنی و چشم نواز است، آنگاه که مژگان از دیدگان تان بر می چینید و در افق شرقی ام بر تلألؤ انوار طلایی خورشيد (أفتاو) خيره مى شويد، جانی تازه می گیرید و برای بیرون کردن احشام تان ( پَس و بِز، وَلَد) از طویله (پاگاه) درنگ نمی کنید، و با عجله ساک مسافرتی (خورجین ) را که توشه سفر یک روزه تان به مزارع و باغات است، بر پشت سم طلا هایتان می اندازید و با شوق و ذوق هر چه بیشتر به راه می افتید و باهزاران امید و آرزویی که از عمق جانتان نشأت می گیرد، به مقصد تان مزرعه (زمی) یا باغ ( رَز) می رسید وشروع به کارهای روز مرّه تان که درو کردن علف (واش) یا گندم و جو و... است، می پردازید و برخی اوقات هم برای آرامش روان و اعصابتان نغمه ای سر می دهید یا صدایی آهنگین و زیبا (واوازگ) از خود به گوش یکدیگر می رسانید و هم نوا با طبیعت (کَفشَن) می شوید، که گویا از مزامیر داوودی ارثی برده اید و با موسیقی طبیعت انس گرفته اید.
و هنگام ظهر برای خوردن ناهار و استراحت نمودن، به زیر درخت زالزالک (سیرزَه) می روید و با همسایگان (همساقان) جمع می شوید و با هزاران شکر خدایی از نعمتش که معجونی از ماست، خیار، آب و نمک ( دارَمَه) است، با لبخندی ملیح و شیرین تناول می کنید و گاهی هم از فعالیت های همیشگی کشاورزی (کاسیبی) صحبت می کنید و خستگی در می کنید تا انرژی تازه ای به جسم خسته تان که زیر آفتاب سوخته و اندکی خمیدگی برایتان به ارمغان آورده، تزریق نمایید.
آری من (کجل) سراپا گوشم و هوشیار و از باهم بودن شما بسیار خوشحالم و به خود می بالم که فرزندانم و پاره های تنم شعار اتحاد و همبستگی سر می دهند تا با همت و غیرت مردانه شان مرا آباد (اواد) کنند و زبان (زُو وان) فرهنگ و رسوم دیرینه ام را به نوادگانم که نسل های بعدی هستند برسانند تا خدای نکرده از صحنه روزگار محو نگردم( گِین نابَشِم).
امروز (اَرو وَ) که چشم باز کردم و عینک دور اندیشی بر چشمانم زدم، متوجه گروه ها و کانال های مجازی بی شماری شدم که بااسمم شعارهای همدلی و سازندگی ساخته بودند، گویا جانی تازه (تاجَه) یافتم و نفس عمیقی کشیدم تا آبدیت (بروز) شوم و چشمانم را تیزتر (تیج) نمودم و چند سطری از نوشته های فرزندان دانایم (زانار) خواندم و پی بردم که چقدر برایشان باارزش هستم و با اینکه الآن بر من سکونت نگزیده اند، امّا از مسافت های بسیار دور بر من سلام می فرستند و گرمی سلام شان حرارت و انرژی مثبتی در سلول های بدنم ایجاد می کند و هر روز بهتر از دیروز (اَزیرَ) برای نوادگانم شناخته می شوم و این امر باعث می شود که در روزهای تعطیلی، شلوغ تر باشم، چون صدای گام های فرزندان دیروز و امروزم بیشتر شنیده می شود و می بینم که شوق دیدارشان برای من افزون شده، پس هر روز و همیشه منتظر آمدنتان هستم، لطفا مرا فراموش نکنید که دلم می شکند.
آرزومندم با توسعه امکانتم چون آب، گاز، برق، تلفن، فیبر نوری، دکل مخابراتی قوی، اینترنت پر سرعت، سنگ فرش شدن کوچه ها، آسفالت شدن مسیر ارتباطی ام، داشتن درمانگاه مجهز ، برخورداری از نانوایی و ....
فرزندانم به آغوشم بازگردند و مرا خوشحال تر نمایند.
با آرزوی سلامتی وتندرستی و موفقیت های روز افزون برای فرزندانم. دوستدارتان کجل
فرشاد جبروتی ۱۴۰۰/۸/۳