زلیخا خرمی
زلیخا خرمی
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

🍯خمره🍯



یاد آن شبهای زیبای قشنگ
آن روانداز گل گلی مَشتُ مَلنگ
عکس حالا که پتو شد مُهرُموم
آن رواندازبودمحفل جمع عموم
بدبه حال آنکه داشت جای وسط
بی زبان گه گاهی می شد سَقَط
آن یکی بیدار میشدازغرق خواب
دربه درمی گشت او دنبال آب
دست به دیوار کشان جای باریک
یک اتاق پُر زاسباب و تاریک
او که می رفت کَم کَمَک پاورچین
زیرپایش نرم شدوآهی سنگین
ناگهان درجایش شد میخکوب
پاهایش لرزید ودل شد آشوب
ول وله افتاد وغوغا شد آنجا
این یکی ماما بخواندُآن یکی بابا
دانست که گر بگریزداوهرطرف
ناخودآگاه یکی خواهد شد تلف
بیچاره همان که زیرپاله شده بود
از درد زیاد دیگر ساکت شده بود
نفسش حبس شد درمیان سینه
قیامت را دید او همچو آیینه
بعد آن همه جیغ ودادوهوار
تشنگی انگار باز شد تکرار
روی چهاردست وپاباپیچ وتاب
رفت تا رسید کنار مشک آب
مشک آنشب چقدرلاغرشده بود
اوکه عمری پُرزمِی ساغرشده بود
گیج و منگ و خواب آلود
گفت این چه بخت سیاهی بود
چمش افتاد به خمره کنار دیوار
نور امید در دلش تابید انگار
رفت سراغش تاخورد آبی
درش برداشت خمره نیز خالی
آهی از دل برآورد بالبی تشنه
کاش می شد رفت کنار چشمه
او که شد نا امید ازاین اتفاق
به ناچار بر گشت سوی اتاق


شاعر: زلیخا خرمی

امیدخمره
زلیخا خرمی هستم شاعری از دیار جنوب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید