کتاب آرام جان
خاطرات مادر شهید مدافع امنیت، محمدحسین حدادیان
داستان کتاب از دوران نوجوانی مادر شهید شروع میشه و با دختری آشنا میشیم که حال و هوای مذهبی داره و توی سفرهای جمکران در فراق امام اشک میریزه و …
شاید این بخش از صحبتم کمی از داستان رو افشا کنه:
ایشون ازدواج میکنن و بچه دار میشن و در دوران دفاع مقدس، شوهرشون شهید میشن و ایشون همسر شهید. سعی میکنن تنهایی مهدی رو بزرگ کنن و مستقل باشن و در برابر حرف و حدیث ها و رفتارهای بد بعضی اطرافیان تنهایی بایستن.
مدتی میگذره و از طریق اقوام و دوستان، به آقایی مومن و مذهبی معرفی میشن برای ازدواج
و میفهمن که مرد قابل اعتماد و مومنی در مسیر زندگی شون قرار گرفته که میتونه همسر خوبی برای ایشون و پدر خوبی برای فرزند شهید باشه و با وجود چالش هایی که با خانوادهها داشتن، ازدواج میکنن.
مدتی بعد خدا آقا محمدحسین رو بهشون میده و زندگی شون وارد مرحله جدیدی میشه با همه بازیگوشی های این پسربچه باهوش و پر انرژی.
کم کم توی فضای مسجد و هیئت، محمدحسین قد میکشه و خودش خادم هیئت میشه و همزمان توی بسیج هم فعالیت جدی رو شروع میکنه و بعد هم وارد کارهای امنیتی میشه.
یکی از فتنههای اون سالها، فتنه ی دراویش گنابادی بود که به بهانه ای چند روز یک خیابون رو بستن و انواع تجهیزات سرد و گرم آوردن و زندگی مردم اطراف رو مختل کردن.
و محمدحسین هم برای دفاع از امنیت مردم وارد این معرکه شد و به طرز غریبانهای به شهادت رسید.
روشهای تربیتی مادر شهید که چندتاییش در کتاب اومده خیلی جالب و زیباست. مثلا اینکه هر روز غذا رو به نیت یکی از معصومین به صورت نذری میپختن و به بچه ها میدادن.
توصیه های اساتید اخلاق رو هم عمل میکردند و هم به بچههاشون منتقل میکردن تا اونا هم انجام بدن و …
کتاب خیلی کوتاهه و روان و زیبا
و البته به خاطر حفظ حریم خصوصی خانواده، نقاط مبهمی هم داره که نویسنده نتوسنته بهش بپردازه.
مثلا دوران کودکی فرزند همسر شهیدشون، مهدی، توی کتاب اومده و مخاطب باهاش همراه شده، ولی یهو توی دوره نوجوانی و جوانی دیگه هیچ خبری از مهدی توی کتاب نیست و ذهن مخاطب پر از علامت سوال میشه.
ولی در کل کتاب خوندنی و ارزشمندیه.
برشی از کتاب:
یکی از عکسهای محمدحسین توی دستم بود. همان که کنار در ایستاده. با لباس خادمی و ذکرشمار در دست سینه میزند. آقا به عکس توی دستم اشاره کردند که این عکس شهید است؟ وقتی عکس را بهشان دادم با دقت نگاه کردند. وقتی روی چهرهی محمدحسین متوقف شدند، گفتند: «بله ... بله یه نوره؛ واقعاً نوره!»
بعد گفتند: «خدا را شاکر باشید برای داشتن چنین فرزندی، خدا به هر کسی این فرزند را نمیدهد.»
فرهاد از فعالیت محمدحسین در هیئت گفت. لباس خادمی محمدحسین هم در دستش بود. خود آقا از فرهاد پرسیدند: «این همون لباسه؟» وقتی گفتیم بله، ایشان گفتند: «بدید من این لباسشو ببوسم.»
یاد محمدحسین افتادم. بارها باحسرت میگفت: «خوش به حال شهید صیاد! کی بود که حضرت آقا تابوتشو بوسید!»
فرهاد جریان شهادت محمدحسین را تعریف کرد. بعد به آقا گفت: «ما نمیدونیم که واقعاً اول محمدحسین تیر خورده، چاقو خورده، ضربه خورده ... »
آقا خیلی ناراحت شدند. عصایشان بغل دستشان کنار دستهء مبل بود. برداشتند گذاشتند جلویشان. با دو دست تکیه دادند به آن و گفتند: «تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره، برای شهید فاصلهاش به اندازهی یک افتادن از روی یک اسب است!»
...
مدام جملهی آقا توی گوشم بود. بعد از پانزده شب برای اولین بار راحت سرم را گذاشتم روی بالشت. ته دلم آرام شده بود که پس محمدحسین موقع شهادت زجری نکشیده است.
نسخه الکترونیکی و نسخه صوتی کتاب آرام جان رو میتونید از فراکتاب تهیه کنید.
این پست رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.