سقا علمدار
سقا علمدار
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

کتاب تب ناتمام

کتاب تب ناتمام
روایت زندگی شهلا منزوی
مادر جانباز شهید حسین دخانچی

این کتاب خیلی زیباست و وقتی شروعش کنید فکر میکنید با یک کتاب رمان مواجه هستید.
هم راوی کتاب جزئیات جالبی رو به خاطر آوردن و هم نویسنده، هنر به خرج داده و کتابی زیبا از زندگی این مادر شهید عزیز نوشته.

دوران کودکی شهلا خانم توی یک خونه‌ی بزرگ و قدیمی شروع میشه و حال و هوای خونه و خاطراتش ما رو به سالهای دور می‌بره.
توی سن نوجوانی ازدواج میکنن و تقدیر خدا این بوده که همسر خوبی نسیب شون بشه. با اینکه نسبتا سن کمی داشتن و خونه داری و آشپزی بلد نبودن، کم کم در کنار شوهر و جاری و خانواده شوهر، کارها رو یاد میگیرن و روزهای خوشی رو با هم میگذرونن.
کم کم به روزهای انقلاب میرسن و پسرشون حسین آقا خیلی دنبال شرکت در فعالیت های انقلابی میرن.‌ پدر از همون موقع نگران میشه و دائم به مادر میگه مراقب باش این بچه چیزیش نشه، بهش بگو هی نره راهپیمایی و …
و خبر نداشتن خداوند برای این پسر چه تقدیری در نظر گرفته…

انقلاب میشه و حسین آقا و برادرهاش حسابی مشغول کارهای بعد انقلاب میشن و کمتر توی خونه پیداشون میشه.
با شروع جنگ، حسین آقا هر طور شده پدر و مادر رو راضی می‌کنه برای جبهه رفتن
و بعد از مدتی جهاد، جانباز قطع نخاع گردنی میشه
و این میشه آغاز مسیر سخت اما باشکوه زندگی این جانباز عزیز‌.

مدتی توی تهران بستری میشن تا وضعیت جسمی و سلامتی شون تثبیت بشه و خانواده دائم بین قم و تهران در رفت و آمد بودن.
بعد از چند ماه میان قم و شرایط همه رو برای حضور پسرشون فراهم می‌کنند.
تب و مشکلات جسمی حسین آقا و رفع نیازهای اولیه‌ش، تبدیل به سخت‌ترین و دوست داشتنی ترین کارهای حاج خانوم میشه و مدتها با عشق این سختی ها رو گذروندن.
مدتی با برادرشون به آلمان میرن برای درمان زخم بسترهایی که خیلی عمیق و خطرناک شده بود.
و یک نقطه عطف بزرگ در زندگی شون، ازدواج با اعظم خانم هست. دختری که خودش اصرار داشته با یک جانباز قطع نخاع ازدواج کنه تا بتونه سهمی در جهاد و اجرشون داشته باشه.
خاطرات زندگی عاشقانه شون خوندنیه …
و نهایتا هم شهادت ایشون و دلتنگی و غم فراق و …

برشی از کتاب تب ناتمام:


وقت هایی که تنها می شدم، یاد درد کشیدن های حسین که می افتادم، یاد عرق ریختن هایش، یاد زخم های دهان باز کرده و ناله های از سرِ دردش... دلم آتش می گرفت. اشکِ داغ از چشمم راه می گرفت و پایین می ریخت. بین هِق هِق گریه، صدای ناله ام بلند می شد. می گفتم: «خدایا! یعنی راست میگن، یعنی من خیلی بی رحم بودم که بچه‌م رو پاره تنم رو فرستادم جبهه؟»

*

چهار تا چای خوش رنگ و تازه دم می ریختم و همه دور هم می خوردیم و حرف می زدیم تا حسین یادش برود احساس شرمندگی کند. یادش برود مثل هر بار که می بردیمش حمام بگوید او را ببخشیم، ببخشیم که سه نفر را از صبح تا ظهر اسیر خودش کرده. تا غصه نخورد و پیش خودش فکر نکند که اسباب زحمت است، که دست و پاگیر است
که مایه ی دردسر است ....

این پست رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.



چالش مرور نویسی فراکتابفراکتابمادران شریفمادر شهیدجانباز قطع نخاع گردنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید